پیش نوشت: در بزرگداشتی دانشجویی که در سال ۷۸ در زنجان برای شهید باکری برگزار شده بود، همراه جناب "سید قاسم ناظمی" میهمان برنامه بودم. تعدادی از رزمندگان زنجانی لشگر عاشورا برای نقل خاطره و شرکت در میزگردی که قرار بود برگزار شود به برنامه دعوت شده بودند... در قسمتی از برنامهی میزگرد که روی سن برگزار میشد، مجری برنامه از میهمانان حاضر سؤال کرد: "بفرمایید چطور شد که آقا مهدی، آقا مهدی شد؟" صرفنظر از جوابهایی که در آنجا به این سؤال داده شد، خود سؤال تحفه مهمی بود که از آن بزرگداشت با خودم بردم. از آنجایی که آقا مهدی و امثال او خیلی بزرگند پاسخ دادن به این سؤال مهم است. یادم هست که آن چند عزیز به اضافه خود آقای مجری، خودشان را برای پاسخ به این سؤال خیلی به زحمت انداختند. اما پاسخ این سؤال سادهتر از این حرفها بود...
(نقل از: محمد تقی اصانلو)
قبل از عملیات بدر بود که عراق از جزایر مجنون پاتک سنگینی به ما زد. آمد قسمتهایی از جزیره را گرفت، کشید جلو. ما داشتیم آماده میشدیم که شب ابلاغ کردند بروید آنجا را آزاد کنید. یک قایق را با مصطفی مولوی پر از مهمات کردیم و راه افتادیم. سنگین بودیم. جای تحرک نداشتیم و این خطرناک، خیلی خطرناک بود... یکهو دیدیم داریم غرق میشویم. سکاندار و مصطفی پریدند توی آب و من نتوانستم. پام گیر کرده بود داشتم غرق میشدم زیر آب. چشمم به ساحل بود و به آن سی چهل نفری که داشتند نگاهمان میکردند، فقط نگاهمان میکردند. که دیدم یک نفر لباسش را کند پرید توی آب آمد طرفم. او مهدی باکری بود.
(نقل از: رحیم وصالی)
الان نزدیک سی سال است که کارمند شهرداریام و هیچکس را مثل او ندیدهام. من اصلاً او را شهردار نمیدانستم. شهردارهای دیگر تا میآمدند به اتاق خودشان به دکوراسیونش میرسیدند و دستوراتی صادر میکردند تا قدرت خودشان را به اثبات برسانند. اما آقا مهدی ساده میپوشید و در اتاقی ساده مینشست. در بارندگیهای اردیبهشت سال پنجاه و نه اصلاً خودش را کنار نکشید. آب جمع شده بود پشت پل. دیدم اقا مهدی رفته آستینش را بالا زده دارد لجنها و آشغالها را میکشد بیرون تا راه آب باز شود. رفتم گفتم: "آقا مهدی! چکار میکنی؟ بگذار بروم کارگر صدا کنم." گفت: "من و کارگر ندارد که. این پل باید باز شود، که بدست من هم میتواند باز شود."
(نقل از: صمد عباسی)
از دزفول میگذشتم که یک پیرمرد را سوار کردم و باهاش گرم گرفتم. تا فهمید بچه ارومیه هستم گفت: "آقا مهدی همشهری شماست دیگر؟" بالا را نگاه کردم گفتم: "خدا رحمتش کند." تازه شهید شده بود. پیرمرد گفت: "داغش به دل من هم هست، آن باری که آمد مهمان ما شد. گفتم: "کی؟ " گفت: "کیاش یادم نیست. فقط یادم هست آمد گفت مهمان نمیخواهید؟ گفتم: میخواهیم ولی رسم چادرمان این است که هر مهمانی باید برود ظرفها را بشوید. گفت قبول. شام را خوردیم، ظرفها را سپردیم دستش. فرمانده گردان شناختش. گفت این که دارد ظرفهایتان را میشوید فرمانده لشگرتان است. رفتم نگذاشتم بقیهاش را بشوید. راضی نشد. گفت درست نیست رسم چادرتان بهم بریزد. از من هم چیزی کم نمیشود. آن فرمانده گردان فکر کرد من به مهدی اهانت کردهام. حکم تسویهام را داد که بروم کارگزینی لشگر. وقتی آقا مهدی فهمید رفت برخورد کرد گفت چرا اینطوری با نیروهای من برخورد میکنید؟"
(نقل از: طیب خیراللهی)
انباردارمان در مدرسه شهید براتی آمد به من گفت: "یک بسیجی اینجا هست که هیچی نمیخواهد، عوض ده تا نیرو هم کار میکند. میشود این را بدهیدش به من؟" گفتم: "کو؟ کجاست؟" گفت: "همان که دارد گونیها را دو تا دو تا میبرد توی انبار. همان را میگویم." گونیها جلو صورتش بود نمیشد دید. رفتم نزدیکتر، نیم رخش را دیدم. آقا مهدی بود. او هم مرا دید. با چشم و ابرو اشاره کرد چیزی نگویم بگذارم کارش را بکند. همه یک گونی میبردند و آقا مهدی دو گونی. دل توی دلم نبود. بار که تمام شد و چای آوردند آقا مهدی گفت: "برویم دیگر!" طاقت نیاوردم. رفتم به انباردارش گفتم که فرماندهاش را به کار گرفته. انباردار شرم کرد. قسم خورد نمیشناخته. رفت معذرت خواهی. حتی خواست دستش را بوسد نگذاشت. گفت: "وظیفهام بود. خودت را ناراحت نکن. من خودم اینطور خواستم." به من گفت: "الله بندهسی! چی میشد یک دقیقه دندان روی جگر میگذاشتی؟"
(منبع: "به مجنون گفتم زنده بمان"، کتاب دوم، چاپ اول، ص ۱۵۸ - ۱۵۵)
پینوشت: بی ادعا باش مؤمن! بی ادعا.
معبر
نظرات شما عزیزان: