(نقل از: نعمت سلیمانی)
خاطرم هست که داشتیم جبههها را نشان آقای هاشمی میدادیم. سه چهار تا ماشین ارتش هم پشت سرمان میآمدند. آخر از همه رفتیم پیش [قبضه] خمپاره مهدی.
مهدی گفت: "الله بندهسی! اینجا زیر آتش است. جای ما را مشخص کردهاند، چرا آوردیش اینجا؟" گفتم: "میخواستند..." گفت: "فقط زودتر."
یک ارتشی (معاون ستاد جنگ) داشت برای آقای هاشمی چیزهایی را توضیح میداد و همه دورشان جمع شده بودند. دویست نفری میشدند. آن هم زیر آتش. آقای هاشمی پرسید: "این ثبت تیر است؟" گفتم: "بله اگر شما بزنید میرود میخورد به عراقیها. آماده است."
مهدی خواست چیزی بگوید. حتی گفت. ولی صداش در آن شلوغی به کسی نرسید. میگفت: "نزنید! الان اینجا را میزنند. همان طور که ما ثبت تیر آنها را داریم آنها هم ثبت تیر ما را دارند."
آقای هاشمی گفت: "یک گلوله بزنیم ببینیم چه میشود!" یک ارتشی ضامن را کشید و رها کرد و آتش عراق شدید شد. پشت سر هم گلوله میآمد. گلولهیی آمد رفت افتاد پنجاه متری آنجا، در یکی از جویها. همه خوابیدند. دور آقای هاشمی را گرفته بودند نگذاشته بودند خیز برود. من نیمخیز شده بودم و آقای هاشمی، همان طور ایستاده، کنار من بود. جا نبود خیز برود. ترکشها هم از کنارش رد میشدند میرفتند.
مهدی فریاد زد: "بیاوریدش توی سنگر!"
سریع بردیمش توی سنگر. جا نبود همه بروند آنجا. ما ایستادیم بیرون. کسی طوریش نشده بود.
مهدی گفت: "بار آخرت باشد آ."
(منبع: "به مجنون گفتم زنده بمان"، کتاب دوم، چاپ اول، ص ۱۴۹ - ۱۴۸)
معبر
نظرات شما عزیزان: