(نقل از: علی عباسی)
من نُه سال با مهدی همکلاس بودم، توی مدرسه کارخانه قند ارومیه. رشته ریاضی را توی دبیرستان فردوسی خواند. بعد هم دیگر ندیدمش تا سال پنجاه و هشت که آمد شهردار ارومیه شد. آن سال من کارگر فصلی کارخانه بودم. یک روز آقای جنگی را فرستاد پیش من که مهدی با تو کار دارد. گفتم: "کجا میتوانم ببینمش؟" گفت: "شهرداری ارومیه."
فرداش رفتم شهرداری، دیدم در اتاق شهردار باز است و دویست سیصد نفر آدم رفتهاند حلقه زدهاند دور میز مهدی. مهدی اصلاً دیده نمیشد. رفتم نشستم روی یک صندلی تا سرش خلوت شود. سلام کردم، خسته نباشید گفتم. گفت: "خیلی وقت است که اینجایی؟" گفتم: "یک ساعتی میشود." گفت: "ببخش. خودت که دیدی چی میگفتند. باید به حرفشان گوش میکردم و اگر کاری از دستم..." بعد پرسید اصل حالم چطور است و چی کار میکنم و چرا به او سر نمیزنم. گفتم کجا هستم و چکار میکنم. گفت: "چرا نمیآیی با ما کار کنی؟" گفتم: "کارخانه هست دیگر." گفت: "نه. اینجا بیشتر به تو نیاز است. پاشو بیا با خودمان کار کن!"
اوایل سال پنجاه و نه بود که رفتم شهرداری. دو سه نفر از رؤسای ناحیه بازنشسته شده بودند. مهدی آمد مرا معرفی کرد که "ایشان از این به بعد بازرس شهرداری هستند." هشت ماه آنجا کار کردم. حقوق نمیگرفتم. سر برج که میشد مهدی یک برگ از تقویمش میکند، روش یک نامه مینوشت به امور مالی که "اگر چنانچه مبلغی از حقوق من باقی مانده معادل دو هزار یا دو هزار و پانصد تومانش را پرداخت کنید به فلانی." [بنا به نقلها، شهید باکری در دوران شهردار بودنش تمام حقوق خود را به این شکل بخشید و هیچگاه از شهرداری حقوق دریافت نکرد - توضیح از نگارنده.]
مهدی اصلاً آنجا خودش را کارفرما و بالا دست نمیدانست. قرار بود این خیابان امام را آسفالت کنند. اوایل انقلاب بود. آتش سوزی راه انداخته بودند و خیابان باید لکه گیری میشد. جنگ هم شروع شده بود و خاموشی بود. مهدی جیپش را آورد آنجا چراغش را روشن کرد، به کارگرها گفت در روشنایی نور ماشین او کار کنند. ساعت از دوازده نصف شب گذشت که دیدم کارگرها کارشان تمام شده و از آن منطقه روشنایی نور جیپ مهدی رد شدهاند. رفتم دیدم از زور خستگی همان جا روی فرمان جیپ خوابش برده. بیدارش کردم. دید کارگرها نیستند.
گفت: "کجا رفتند اینها؟"
گفتم: "تا تو بالا سرشان هستی دلشان نمیآید کار را ول کنند."
آن شب تا دو سه صبح آنجا ماند تا آسفالت خیابان تمام شد.
مرتب میرفت به محلههای پایین شهر، مثل علی آباد و حسین آباد. کوچههای خاکی و گلیشان را آسفالت میکرد و مینشست با کارگرها چای میخورد، غذا میخورد، حرف میزد، شوخی میکرد تا کارها سریعتر و با رغبتتر انجام شوند.
اصلاً هم بلد نبود ریاست کند. نه در اتاقش بسته میماند، نه منشی داشت، نه بلد بود سخنرانی رئیس مأبانه کند. یک روز کارمندها را جمع کرده بود توی سالن شهرداری میخواست برایشان سخنرانی کند. سخنرانی خوبی هم کرد. ولی وقتی تمام شد آمد به من گفت: "علی! خیط که نکاشتم؟"
گفتم: "نه. خیلی هم خوب بود."
گفت: "دلم را گرم نکن. خودم میدانم این خجالتی بودنم بالاخره کار دستم میدهد. چیکار کنیم دیگر، خدا ما را هم اینجوری خلق کرده."
(منبع: "به مجنون گفتم زنده بمان"، کتاب دوم، چاپ اول، ص ۱۵۳ - ۱۵۱)
روایات دیگر از آقای شهردار:
از آقای شهردار تا قبضهچی خمپاره
شهرداری و لباس شستن و پنهان کاری
ما شهردار این شهریم باید بتوانیم جواب این مردم را بدهیم
شهرداری که با نفسش میجنگید
معبر
نظرات شما عزیزان: