از بستر برمیخیزد و رو به حاج حسین خرازی میگوید: «میدونی حسین دلم لک زده واسه یه وضو. پنج هفتهاس همهاش تیمم کردم.» و حسین پاسخ میدهد: «بریم بهشت زهرا، وضوخانه، با تبرکی آب زمزم...» و حاج داود با جماع راه میافتد.
طلوع خورشید در راه بود و با خود نطفه فغان وشیون دوستان را به همراه داشت. دکتر از اتاق خارج میشود تا حاج داود لحظات آخر را تنها بماند. میداند که او عاشق تنهایی است. چرا که دوستان واقعی او فقط هنگام تنهایی به او سر میزنند.
حاج داود پلکهایش را با زحمت باز میکند تا انتهای اتاق را ببیند. در آنجا دری است که قاعده چهار دیواری را بَر هم میزند. این در به سالنها و راهپله ها و حیاط بیمارستان و از انجا به خیابانها و کوچهها راه دارد؛ لحظه، لحظه پرواز است و باید پرواز را از همان در شروع کرد.
ناگهان صدای راه رفتن چند نفر به گوش میرسد. صداها برای او آشناست و چهرهها؛ شهید همت، مهدی باکری، حسن باقری...
سرداران به پیشواز حاج داود کریمی آمدهاند.
توپ
ایستگاه صلواتی پر از آدم بود. دسته دسته رزمندگان وارد ایستگاه میشدند تا استراحت کنند، چیزی بخورند و دوباره راهی خط مقدم شوند.
پیرمردهای ایستگاه صلواتی برای رزمندگان چند نوع غذا و دوغ و چای تدارک دیده بودند. در پُشت میزها همه جور آدمی پیدا میشد که غذا میخوردند و چای مینوشیدند و با هم گرم صحبت بودند. از سرباز و ارتشی و سپاهی گرفته، تا بیسیها که باید خود را به منطقه عملیاتی میرساندند. همهمه بچهها و هوای دمکرده ایستگاه در آن سرمایه زمستانی، همه، حتی فرماندهان را هم به آنجا میکشاند؛ اما در میان آدمهایی که در ایستگاه صلواتی بودند، عدهای هم برای بازدید از جبهه آمده بودند. یک کاروان از ورزشکاران و هنرمندان با هدایایی که برای رزمندگان آورده بودند.
بعضی از این ورزشکاران، بازیکنان تیم ملی فوتبال و قهرمانان المپیک بودند و بیشتر آنها را مردم به خوبی میشناختند.
یکی از فوتبالیستها، درست رو به روی میزی نشسته بود که حاج داود و عدهای از فرماندهان قرارگاه دور آن مشغول صحبت بودند.
فوتبالیست، با همان نگاه اول به چهره آشنا و صورت مهربان حاج داود به فکر فرو رفت.
ـ خدایا این مرد را کجا دیدهام؟ قیافه او چقدر برایم آشناست.
حاج داود که داشت روی میز خطهای فرضی میکشید و راجع به منطقه عملیاتی صحبت میکرد، برای لحظهای مکث کرد و به نقطهای خیره شد. مخصوصاً این حالت حاج داود برای جوان فوتبالیست خیلی آشنا آمد.
عدهای سرباز دور تا دور ورزشکار محبوبشان جمع شده بودند و از او امضا میگرفتند. اما جوان فوتبالیست در حالی که روی دفترچههای یادگاری سربازان را امضا میکرد، همه فکر و ذکرش پیش همان چهره آشنا بود و خاطرات گذشته را به سرعت در ذهنش مرور کرد؛ به دوران دبستان رسید. وقتی که در کلاس پنجم درس میخواند. آن رزمان غروبها با بچههای دیگر به کوچه میآمدند تا فوتبال بازی کنند. اما هر بار سر و صدای آنها مردم را ناراحت میکرد و با اعتراض همسایهها مجبور میشدند به زمین خاکی پایین محله بروند. به یادش آمد که بزرگترها در آن روزها به بازی بچهها اهمیتی نمیدادند. اما حاج داود با کیسهای پُر از توپِ راه راه پلاستیکی، به زمین خاکی میآمد و آنها را به بچههای محله هدیه میداد.
ـ عجب، پس او باید همان مرد مهربان باشد. همان کسی که مرا برای بازی در تیم فوتبال تشویق میکرد.
فوتبالیست از حلقه سربازان رد شد و به طرف حاج داود رفت و بیاختیار او را در آغوش کشید و گریه کرد. نمیدانست چرا آغوش گرم این مرد برای او که از داشتن نعمت پدر محروم بود، حکم آغوش پدر را داشت.
رو کرد به آدمهایی که در ایستگاه صلواتی بودند و فریاد زد: «برادران، قهرمان واقعی این مرد است و اگر او نبود من هم به جایی نمیرسیدم. او بود که من و بچهمحلها را به بازی فوتبال تشویق میکرد. حالا او را شناختم.»
حاج داود که از احساسات پاک فوتبالیست، جا خورده بود گفت: «خدا خیرتون بده، رزمندهها با جنگ و شما با مقام و رتبهای که میآورید دل مردم را شاد میکنید. ما هم باید قدردان شما باشیم. کاری که شما میکنید کمتر از جنگیدن نیست.»
پیرمردی که مسئول ایستگاه صلواتی بود، مشتی اسفند در آتش روی پیشخوان ریخت و گفت: «برای سلامتی ورزشکاران و رزمندگان صلوات...»
خاطره
دکتر گوشی را جابجا میکند و از حاج داود میخواهد تا نفسی عمیق بکشد. از چهره دکتر پیداست که مریض وضع خوبی ندارد. برای همین ابروهایش درهم است و چشمانش به نقطهای نامعلوم خیره مانده.
حاج داود نگاهی به ساعت روی دیوار میاندازد و از دکتر میپرسد: «آقای دکتر مطمئن هستید کس دیگر در نوبت نیست؟»
ـ نه حاجی شما آخرین نفر هستید. ما حالا حالاها با شما کار داریم.
ـ اما شما میتوانید وقت خود را صرف مریضهای دیگر کنید. من امیدی به خوب شدن ندارم. میبینید که بدنم شده پر از تومور.
ـ حاج آقا، بحث طبابت نیست. من دوست دارم قدری با شما صحبت کنم.
و دکتر همانطور که نبض حاج داود را میگرفت از او سوال کرد: «کجا شیمیایی شدید؟»
ـ راستش از هر منطقه یک نوع گاز خوردیم. این اواخر صدام چند نوع گاز شیمیایی را با هم مخلوط کرده بود. معجونی شده بود که چشمت روز بد نبیند.
و باز زد به شوخی.
ـ چند وقتی هست که منتظر برادر عزرائیل هستیم. اما مثل اینکه سر ایشان شلوغ است.
ـ منظورتان از این اواخر عملیات والفجر 10 و منطقه حلبچه بود؟
بله، آنجا خیلی گاز شیمیایی خوردم. چیز بدی بود. همان اول سردردها شروع شد و چشمانم سیاهی رفت و بعد هم حالت تهوع، زخمهای پوستی و مسائل دیگر. درد بدی است این شیمیایی. ما که برویم شما هم راحت میشوید.
دکتر عاشق صحبتهای حاج داود است. برای همین هر چند روز یک بار که حاجی ذرش به بیمارستان میافتد، از او میخواهد تا کمی از روزهای جنگ بگوید.
ـ راستی قرار بود از هفتههای اول جنگ بگویید.
حاجی که دکتر را تا آن حد علاقهمند میبیند، قید همه چیز را میزند و غرق در خاطرات گذشته میشود.
ـ ما هنوز در تهران درگیر مسئله منافقان بودیم که جنگ شروع شد. روزهای سختی بود. نه میتوانستیم جبههها را رها کنیم و نه درگیریهای تهران را.
ـ شما آن زمان فرمانده سپاه بویدد.
ـ بله، اگر خدا قبول کند. داشتم میگفتم، عملیات فتحالمبین، همه معادلات را بر هم زد و ما را امیدوار کرد. یادم هستم که در قراردگاه چقدر روی نقشه این عملیات بحث میکردیم. همه در شک و تردید بودیم. نمیدانستیم که دشمن چگونه با این عملیات بزرگ برخورد میکند. تا پای جان مقاومت میکند، یا پا به فرار میگذارد؟ اما رزمندگان و نیروهای مردمی به ما روحیه میدادند. آنها از ما که فرماندهشان بودیم آمادهتر بودند. وقتی عملیات آغاز شد، فهمیدیم عراقیها آن قدرها هم که فکر میکردیم شجاع نیستند. همه پا به فرا رگذاشته بودند و یا از ترس میآمدند تا اسیر شوند. وقتی با قرارگاه تماس گرفتند و از من کمک خواستند سریع خود را به یکی از جبهههای درگیری رساندم. باورکردنی نبود. یک ستون بی سر و ته از اسرای عراقی به سمت ایران در حرکت بود. تعدادشان قابل شمارش نبود. همان طور میآمدند و تمامی نداشت. مانده بودیم آنها را کجا ببریم و چگونه شکمهای گرسنهشان را سیر کنیم. بچهها غذایشان را با آنها قسمت میکرندو قمقمههایشان را بهشان میدادند. در آن میان یک نفر هم ایستاده بودو شعار میداد و از اسرای عراقی میخواست تا آن شعارها را تکرار کنند. میگفت: «یا صدام پیت حلبی!» و عراقیها که فکر میکردند این یک جمله فارسی است. سعی داشتند آن را با صدای بلند تکرار کنند. منظره خندهآوری بود.
حاج داود این را گفت و خودش هم به خنده افتاد. اما هنوز شادی آن خاطرات را مزه نکرده بود که سرفههای شدید ساکتش کرد.
دکتر با دست به کمر حاج داود زد تا بلکه سرفههایش قطع شود و بعد با حسرت آهی کشید: «یاد آن روزها به خیر.»
ـ بله، واقعاً یاد آن روزها به خیر.
حاجی نمیدانست که سالها پیش یعنی در روزهای سخت سال 59 دکتر از نیروهای قدیمی خودش بوده. از قضا، آن روز چند نفر از دوستان دکتر هم برای دیدن حاجی آمده بودند. برای همین بعد از معاینه همه دور حاجی جمع شدند.
دکتر گفت: «حاجی! شما مرا نمیشناسید.»
ـ چرا فکر میکنم شما را قبلاً چند بار دیدهام.
ـ کجا؟
ـ همین جا! پنج شش باری هست که مزاحم شما میشویم و مرا معاینه میکنید.
و بعد همه خندیدند. دکتر با خنده ادامه داد: «نه منظورم سالها پیش است. هنگامی که مشغول پاکسازی خانههای تیمی بودیم.»
ـ خوب! اما آن سالها خیلی از بچهها با ما بودند. شما کجا بودید؟
ـ من در سپاه تهران بودم. یادم هست یک بار وسیله نداشتید که بچهها را مأموریت بفرستید. میخواستید یک شبه به پنجاه خانه تیمی در سطح شهر حمله کنید. گفتید هر کسی میتواند وسیله بیاورد، آماده باشد. من هم ماشین قدیمی پدرم را آوردم. یک فولکس نارنجی رنگ بود.
ـ بله یادم هست. هر کس از یکی ماشینی قرض کرده بود و آمده بود.
حاجی چشمانش را تیز کرد و آن روزها را از یاد گذراند. با شک پرسید: «نکند همان فولکسی باشد که در میدان ونک آتش گرفت.»
ـ درست است. آن فولکس بخت برگشته مال پدرم بود؛ خدا میداند چقدر سختی کشیدم تا خبر آتش گرفتن ماشین را بهاش گفتم.
ـ راستی چطور شد که ماشین آتش گرفت.
ـ راستی چطور شد که ماشین آتش گرفت.
ـ وقتی به یکی از خانههای تیمی حمله کردیم، عدهای از منافقان به کمک دوستانشان آمدند. ماشین ما هم درست وسط میدان رها شده بود. آن قدر سرگرم درگیری بودیم که حواسمان به آن نبود. مثل اینکه منافقان موقع فرار آن را با کوکتل مولوتف به آتش کشیده بودند.
دکتر، عینکش را بالا میدهد و باحسرت میگوید: «عجب کاری بود! حمله به پنجاه خانه تیمی در یک شب. میشد گفت شّر منافقان از پایتخت کنده شد.»
ـ حالا شما چرا رفتید به سمت ونک؟
ـ خود شما ما را فرستادید. یادم هست توی سربالایی ماشین ما با آن همه پاسدار و بسیجی که سوارش شدند، و با آن همه اسلحه و تجهیزات که از در و پنجره بیرون زده بود، به سختی جلو میرفت. همهاش میترسیدم موتورش بسوزد آخر هم موتور و بدنهاش با هم سوخت!
خندهای ملیح بر لبان حاجی مینشیند و این بار هم خندههای او تبدیل به سرفه میشود. سرش را تکان میدهد و در بین سرفهها میگوید: «یادش به خیر، حالا به یاد آن روزها برویم یک جایی بستنی بخوریم. به شرطی که همه مهمان من باشید. پول ماشین شما را هم میدهم. البته در آن دنیا. فعلاً در این دنیا که دستم خالی است.» و با همه میخندند.
خواب
حاج همت، پرده سنگر را کنار میزد و وارد میشود. صدای غرش توپ و خمپاره، لحظهای قطع نمیشود. از سر و وضع همت با آن پوتینهای گِل گرفته و صورت خاک آلود، معلوم است که از خط میآید.
چشم حاج داود به همت که میافتد، او را صدا میزند.
ـ ابراهیم، بیا اینجا پیش خودم.
همت با دیدن حاج داود سر از پا نمیشناسد.
ـ اینجایی حاجی؟ این چه وضعیه، بچهها توی خط حال بدی دارند.
ـ میدانم، بقیه لشکرها هم اوضاعشان بهتر از شما نیست. کار گره خورده.
همت با عجله پوتینهایش را از پا درمیآورد و کنار حاج داود آرام میگیرد. حاجی هم در کنار همت همین احساس را دارد.
نگاهی به چهره خسته همت میاندازد و میپرسد: «جنگ سخت است! مگر نه؟»
ـ خیلی، سختتر از آنچه در رادیو تلویزیون و روزنامهها میگویند.
ـ چه شده ابراهیم، نکند بریدی.
ـ نه نگران بچهها هستم. از اینکه تلفات بالا برود نگرانم. اینها روی پیروزی ایران حساب باز کردهاند. اگر دل شکسته و رفیق از دست داده به عقب برگردند، خیلی بد میشود.
حاج داود، سرش را پایین میاندازد و بیسیم را به طرف همت میگیرد.
ـ بیا، خودت با باکری تماس بگیرد. من که رویش را ندارم.
ـ چرا، مگر چه شده؟ جنگ است دیگر. هر وضعیتی ممکن است پیش بیاید.
ـ دقایق گذشته خواستهای داشت. کمک میخواست. نتوانستم کمکی جور کنم.
همت بیسیم را میگیرد و با باکری صحبت میکند و بعد دوباره گوشی را به حاج داود میدهد و با خنده میگوید: «حاجی دیگر شرمنده نباش بچهها مشکلشان حل شده.»
حاج داود، کارها را برای چند دقیقه به همت میسپارد و به بیرون سنگر میرود تا هوایی تازه کند. با خود میگوید، ای کاش مسئولیت قرارگاه را نمیپذیرفتم. ای کاش مسئول جان بچههای بسیجی نبودم... ناگهان چشم باز میکند و از جا بلند میشود. عرق سرد بر پیشانیاش نشسته و روی سینهاش احساس سنگینی دارد. نفسش به سختی بالا میآید. در اعضای بدنش احساس ضعف و کوفتگی میکند.
با آنکه ترسیده است، اما وقتی فکر میکند، از دیدن آن خواب راضی است. چرا که در خواب ابراهیم همت، باکری و دیگر دوستان شهیدش را دیده. وقتی به خود میآید میثم را میبیند که نگران بر بالینش ایستاده و نمیداند چه کند. حاج داود سرفهای میکند و از پسرش میخواهد که نگران نباشد.
ـ مثل اینکه خواب میدیدم.
ـ خواب ترسناک بود؟!
ـ نه، از شدت هیجان این طوری عرق کردهام.
میثم در نار بستر حاجی زانو میزند تا یک بار دیگر او را برای رفتن به بیمارستان راضی کند.
ـ امروز نوبت بیمارستان است.
ـ دیگر کار از کار گذشته، بهتر است فراموش کنید.
اما میثم به این سادگیها دست بردار نیست و باید پدر را هر طور که هست به بیمارستان برساند.
حاج داود چشمانش را میبندد و دوباره در بستر بیماریاش دراز میکشد. طی آن چند هفت این خواب، شیرینترین خوابی بود که ذهنش را مشغول میکرد. از دیدن حاج همت و شهید باکری در خواب، احساس سرور داشت و از این رؤیای شیرین، با آنکه یادآور روزهای سختی بود، راضی به نظر میرسید. شاید به همین خاطر سعی میکرد دوباره بخوابد تا دوستانش را در خواب ببیند.
ـ حاجی، بیدار شو، باید به بیمارستان برویم.
ـ خوشم به بستر بیماری و کشیدن درد
بدان امید که آیی تو بر عیادت من
بیتی که حاج داود زمزمه میکند، خبر از دیدار دوباره دوستان دارد. میثم بیشتر در گفتههای پدر میاندیشد. به راستی چرا حاج داود تا این حد عاشق دوستان خود است. از همت و باکری چه دیده؟
ـ سر جان، بیمارستان و بنیاد جابازان را فراموش کن. من در بنیاد یک برگ پرونده هم ندارم .اصلاً من مدرک جانبازی ندارم. چه کسی گفته است که من جانبازم. بگذار راه برای مداوای جانبازان دیگر باز باشد. بگذار من وقت پزشکار را که باید در خدمت مجروحان دیگر باشند، نگیرم.
میثم میدانست که حاجی این حرفها را به شوخی نمیزند و یا تعارفی در کار نیست. او دوست داشت از همه امتیازها محروم بماند. به از دست دادن عادت کرده بود.
یادش آمد، بعد از اتمام دانشگاه وقتی به حاج داود گفت که اگر میشود برایش معافیت سربازی بگیرد، حاج داود در جوابش گفت: «میثم جان من رفتهام جبهه؛ درسته؟» و میثم جواب داد: «درست!« حاجی گفت: «شما میخواهی بری سربازی؛ درست؟»
ـ درست!
ـ چه ربطی به هم دارند؟ من هرگز دنبال این سابقهها نمیروم...
و این گونه شد که میثم رفت سربازی به پادگانی در کرمانشاه به مکانی که یک زمان پدرش فرمانده کل آن منطقه یعنی سپاه غرب کشور بود.
ماند که این بار برای بردن حاجی به بیمارستان باید چه کلکی سوار کند. هنوز سرگرم این موضوع است که حاج داو با سرفههایی بلند و کوتاه از حال میرود و مانند کسی که بیهوش شده باشد، در جایش دراز میکشد و نفس نفس میزند. این بهترین بهانه برای بردن حاجی است.
حاج داود را در بیخبری به بیمارستان میرسانند. میثم در راه به حرفهای حاجی بیشتر و بیشتر فکر میکند. راستی او چرا خود را جانباز نمیداند. چرا هر بار منکر همه چیز می شود؟ پس آن روزها که با تن مجروح از جبهه میآمد چه میشود!؟
رفتگر
هنوز خورشید از پشت دیوارهای شهر سرک نکشیده بود که حاج داود ظرف غذایش را برداشت و با دوچرخه راهی خیابان شد.
از خانه تا محل کارش، که مغازه کوچک تراشکاری بود، با دوچرخه میرفت. برای همین هر روز صبح زود اولین سلام را به رفتگر میداد. دکتر گفته بود که هوای پاک و تمیز اول صبح برایش خوب است. هر چند که او بعد از نماز دیگر خوابش نمیبرد، اما ترجیح میداد تا چند دقیقهای هم به حرف دکتر گوش دهد و از هوای بدو دود و دم صبح نفس تازه کند. خیابان، ساکت و خلوت بود و از رهگذرها به غیر از رفتگر محل، کسی حاج داود را نمیشناخت.
وقتی حاج داود از کنار رفتگر میگذشت، جاروی بلندش را پیشفنگ میکرد و هنگامی که از مقابلش رد میشد، دستهایش را بالا میآورد و صبح به خیری میگفت. این کار هر روزش بود. هر صبح سر راه حاج داود سبز میشد تا با او حال و احوال کند. دوستی حاج داود و رفتگر به سالها پیش برمیگشت؛ زمانی که خیابانها و کوچهها پُر شده بود از پوسترها و عکسهای نامزدهای انتخاباتی مجلس. حاج داود آن روز به رفتگر کمک کرده، بود تا همه کاغذها را از زیر دست و پا جمع کنند، بعد هم از رفتگر به خاط کثیفی محل عذرخواهی کرده بود.
رفتگر میدانست که حاج داود زمانی فرماندهی بزرگ بوده و حالا که جنگ تمام شده او به سر کار خود یعنی کارگاه تراشکاری برشته و از آن همه به گوشهای کوچک و نانی بخور و نمیر قناعت کرده است.
این را زمانی فهمیده بود که دیده بود چه شخصیتهایی برای دیدنش به خانه او میآیند. تعجب میکرد که چرا حاج دود در آن محله فقیرنشین زندگی میکرد و با مردم عادی از جمله خود او، که یک رفتگر شهرداری بود، بیشتر رفاقت داشت تا آدمهای معروف و شخصیتهای بزرگ. و با وجود آن همه ماشینهای شیک و رنگارنگ که در خانه او ترمز میزدند، وسیله نقلیه حاج داود تنها یک دوچرخه 28 بود و بعدها که به قول خودش پولدار شد یک پیکان تهران 27 دست دوم خرید. چقدر شبیه همه هستند! پیکان رنگ و رو رفته و دوچرخه 28.
عیدی
حاج داود در کارگاه خود چهار کارگر داشت و یک پادو. پسرک کم سن و سالترینشان بود که تازه به جمع کارگرها پیوسته بود. روزی که به در مغازه حاج داود آمد، امید نداشت که استخدامش کنند. چون هر جایی که رفته بود، گفته بودند، به کارگر ساده نیاز نداریم. اما حاجی قبولش کرد، چون او هم مثل کارگرهای دیگر این مغازه پدر نداشت و به عنوان بزرگترین فرزند پسر، سرپرست یک خانواده بود.
به حساب پسرک، یکی دو روز دیگر باید کارگاه بسته میشد؛ چرا که تعطیلات عید بود و چند روزی همه به مرخصی میرفتند. کارگران دیگر به او گفته بودند که محال است به تو عیدی بدهند؛ چون تو فقط چند ماه است به کارگاه آمدهای.
حاج داود از بانک برمیگردد و با پاکتی پر از پول به دفتر کارگاه میرود. 160 تومان است. پولها را به دقت میشمارد و برانداز میکند. به حساب حاجی اگر به هر نفر سی هزار تومان عیدی میداد، ده هزار تومان به عنوان عیدی به پسرک میرسید. اما هر چه فکر کرد، دلش راضی نشد. او هم نوجوانی بود با صدها آرزو که میخواست سال نو را با لباس تازه و کفش و کلاه نو شروع کند. با آنکه پسرک تازه کار بود، اما حاجی نمیتوانست چشم را به روی خواستهها و نیازهایش ببندد. کمی اسکناسها را این طرف و آن طرف کرد و بالاخره تصمیمش را گرفت. به هر یک از بچهها از جمله پسرک سی هزار تومان عیدی داد و تنها ده هزار تومان از پولها باقی ماند. همان مقدار پول را داخل جیبش گذاشت و بعد از خداحافظی و تبریک سال نو از کارگاه خارج شد. دوچرخهاش را برداشت و راه افتاد. هنوز سرمای زمستان نشکسته بود. درختها شکوفه زده بودند، اما از آسمان همراه قطرات باران برف هم میآمد. بادی سرد بر صورت حاج داود میخورد و مجبورش میکرد تا کلاهش را بیشتر پایین بکشد. نمیدانست با آن ده هزار تومان چه کند و برای کدام یک از بچهها رخت و لباس بخرد. ولی از اینکه دل پسرک شاد کرده بود لبخند بر لب داشت.
از راه همیشگی به خانه نرفت. راهش را دور کرده بود تا راجع به شب عید بیشتر فکر ند. با آن ده هزار تومان چندان کاری نمیتوانست انجام دهد. به خانه رسید. وقتی در را باز کرد و سلام داد، همسرش با خوشحالی به استقبال آمد. حاج داود ده هزار تومان را از جیبش درآورد و به همسرش داد و گفت: «بیشتر از این جور نشد. خودت میدانی و این ده هزار تومان.»
پول را که داد، وارد اتاق شد و در را بست. دلش مانند آسمان آن روز گرفته بود. نه به خاطر اینکه فقیرانه سر میکرد. بلکه به این خاطر که بیشتر از آن نتوانسته بود به پسرک که زندگیاش شبیه زندگی او بود کمک کند. میدانست که در این شهر و دیار آدمهایی هستند که همان ده هزار تومان را هم ندارند.
جانمازش را پهن کرد و به نماز ایستاد. هما هنوز به سجده نرفته بود که گریه امانش را برید. به سجده افتاد و مثل آسمان آن روز گریه کرد
غریبه
دکتر، دکتر همیشگی است. همان که حاج داود را بهتر از هر کس دیگر میشناسد. از اتاق بیرون میآید و میثم را صدا میکند.
ـ پسر حاج داود شما هستی؟
میثم با نگرانی جواب میدهد: «بله!»
ـ باید این داروها را برای پدرت بگیری!
و مشغول نوشتن نسخه میشود. نام داروها برای میثم آشناست. دکتر نسخه را مقابلش میگیرد و میگوید: «اینها را باید از داروخانه بیمارستان بگیری. هماهنگ شده. فقط همین جا این داروهای مخصوص را دارند.»
ـ پولش زیاد میشود.
ـ نه، اینجا همه چیز برای جانبازان رایگان است.
ـ اما حاج داود...
میثم هنوز حرفش را تمام نکرده که دکتر روی شانهاش میزند و میگوید: «همه چیز را میدانم. من حاج داود را خیلی وقت است که میشناسم. و شاید از تو بهتر.
ـ اما او با کسی شوخی ندارد. از دست من ناراحت میشود.
ـ باشد اگر فهمید که برایش دارو گرفتهایم، خودم با او صحبت میکنم. میدانم باید با او از چه دری وارد شد. بعد آهی میکشد و در ادامه میگوید: «مثل حاج داود کم داریم. زمین به افتخار این آدمهاست که دور خود میچرخد.»
ـ شما حاجی را از زمان جنگ میشناسید؟
ـ هم جنگ، هم انقلاب.
مرور خاطرات مربوط به حاج داود همیشه برای دکتر شیرین است.
ـ یک بار از قرارگاه مأمور شده بودیم به یک تیپ بی نام و نشان؛ یک تیپ سپاه که مربوط به شهرستان خرمآباد میشد. قرار بود، چند منطقه را برای عملیات به فرمانده تیپ پیشنهاد کنیم. برای همین با خودمان نقشه و دستورالعملهای مربوط به مناطق را هم آورده بودیم. وقتی به مقر تیپ رسیدیم، اذان ظهر را گفته بودند. بهتر دیدیم، به حسینیه برویم و اول نمازمان را بخوانیم. اتفاقاً چه نماز جماعت باشکوهی بود. وقتی نیروهای بسیجی فهمیدند که ما از قرارگاه آمدهایم و بوی عملیات به مشامشان خورد، خیلی ما را تحویل گرفتند.
ـ شما آن موقع هم پزشک بودیدی؟
ـ نه، آن روزها من دانشجو بودم، هنوز خیلی مانده بود تا دکترا بگیرم. به خاطر جنگ همه چیز را رها کرده بودم و به جبهه رفته بودم. خلاصه بین نماز ظهر و عصر بود که پیشنماز تصمیم به صحبت گرفت. رو به جمعیت ایستاد و سخنرانیاش را آغاز کرد. نگاهی به ساعتم انداخت. وقت کم بود. باید زودتر جلسهمان را با فرمانده تیپ آغاز میکردیم؛ اما سخنراین تازه صحبتش گُل انداخته بود. کلافه و سردرگم به هر طرف نگاه میکردم. برای پایان صحبتهای پیشنماز ثانیهشماری میکردم. حواسم تنها به ساعت بود و بس. چهره رزمندهها را از نظر میگذراندم و سَرم را به این طرف و آن طرف میگرداندم. نمیدانم چه حسی به من میگفت یک جا در میان جمعیت آشنایی وجود دارد. همان طور که چشم میگرداندم. نمیدانم چه حسی به من میگفت یک جا در میان جمعیت آشنایی و
معبر
نظرات شما عزیزان: