به خودم نهیب زده بودم :نترس ! و چشم دوخته بودم به خاكریز هلالی شكل رو به رو به دوشكایی كه موازی زمین ، با همه قدرت شلیك می كرد.با خودم تكرار كردم: تو باید،باید،باید،او را خفه كنی .چاره دیگری نیست .
نارنجك را در دستهایم فشردم و خیز برداشتم .گلوله ها مثل هزاران سوزن سرخ به چشم فرو می رفت.دو سه قدم جلوتر، طرف راست سرم آتش گرفت و تا خواستم دستم را روی گوش خون آلودم بگذارم ، كتفم سوخت. چیز مهمی نبود. گلوله فقط گوشت را شیار داده بود. افتادم روی خاك و سعی كردم درد را در ذهنم عقب برانم و با خودم تكرار كردم :«بالاخره تمام خواهد شد.»
محسن صدایم زد.رو برگرداندم.نارنجكش را نشانم داد و با انگشت به جلو اشاره كرد.دوباره سردی نارنجك را میان انگشتانم حس كردم و همپای او برخاستم . قدمی را كه برداشته بودیم ، به زمین نرسیده بود كه چیزی به صورتم پاشید.محسن بی هیچ صدایی به زمین افتاد؛ درست پیش پای من با سوراخ كوچكش میان چشمها و حفره بزرگ خون آلودی پشت سر.
خودم را پرت كردم روی زمین و صورتم را به خاك گذاشتم .محسن پیش رویم افتاده بود و تنش از ضربه های تیر می لرزید، چنان كه گویی هنوز زنده است . تن جوان محسن جان پناه من شده بود ومن متنفر و خشمگین می خواستم از درد منفجر شوم . دلم می خواست سر تمام عالم داد بكشم ، اما گلویم از خشكی می سوخت ؛ چنان كه از آهك پر كرده باشند.
چند نفر دیگر هم سینه خیز یا خمیده به قصد خاموش كردن دوشكا جلو رفتند اما همه نرسیده به قوس خاكریز هلالی بر زمین افتاده بودند.كلافه بودم . چرا مرتضی كاری نمی كرد؟ چرا به ستاد خبری نمی دادند؟ صبح نزدیك بود و می دانستم با اولین پرتوهای آفتاب قتل عام خواهیم شد .
خشك شده بودم ، بی هیچ حسی .حتی درد زخمهایم را احساس نمی كردم و نقشه منطقه را همان طور كه مرتضی در جلسه توجیهی نشان داده بود،پشت پلكهای بسته مجسم می كردم .هیچ راهی نبود،ما گیر افتاده بودیم …
از میان هیاهوی انفجار صدایی از عمق خاك آمد. سرم را بی آنكه بلند كنم، چرخاندم .صورتم به شن ریزه های تیز ساییده شد.گوشم را به زمین چسباندم.صدا پرحجم و گنگ بود، مثل خرد شدن سنگها زیر شنی تانك.وحشتزده پیش رویم را نگاه كردم ، خبری نبود. به پشت سرم خیره شدم .در روشنی رو به خاموشی یك منور، سایه هایی را دیدم كه جلو می آمدند.بیش از ده تانك و وانتی كه جلوتر از آنها حركت می كرد.به خودم گفتم :«الان می زنندش.»
منتظر بودم هر لحظه به كوهی از آتش تبدیل شود.ماشین جلو آمد و با فاصله كمی از ما ترمز كرد. سایه ای سریع و چابك از پشت فرمان پایین پرید و با كسی كه برآمدگی بیسیم را پشتش می دیدم و خمیده می نمود،صحبت كرد.بعد خودش را آرام بالا كشید ودر زیر باران تیر روی كاپوت ماشین ایستاد. سینه به سینه آتش. آرام می نمود، چنان كه هجوم تیرهای سرخ كه تن شب را پاره می كردندوازرو به رو می آمدند، جرقه های یك آتشبازی كودكانه است. دستش را بالا آورد وچیزی را مقابل صورتش گرفت. دوربین دید در شب بود. شتابی در حركاتش نبود. صدای برخورد تیرها با فلز وكمانه كردنشان را به وضوح می شنیدم ودلهره ای سنگین قلبم را می فشرد. ازآن كرختی سرد بیرون آمده بودم. دوباره تپش دردناك زخمهایم را حس می كردم. به او نگاه كردم كه بی هیچ حركتی اضافی در بدن، ازآن بالا، خاكریز هلالی رازیر نظر گرفته بود. وحشت دقیقه های پیش، با دیدن او انگار ترسی كودكانه بود كه می شد با خواندن آوازی طلسمش را شكست …
كمی بعد، باهمان دست به جایی در رو اشاره كرد وبه بیسیم چی كه حالا كنار ماشین روی زمین نشسته بود، به فریاد چیزی گفت كه از آن فاصله نامفهوم به گوش می رسید …
كمی بعد، صدایی صاف وبی لرزش فریاد كشید: « الله اكبر »
دشت ناگهان روشن شد. تانكها با چراغهای روشن ونورافكن های گردان وآتش یكریز مسلسل هایشان حركت كردند. گردان به مژه برهم زدنی سینه رااز خاك برداشت وشب یكسره هیاهو وفریاد شد.
او همچنان ایستاده بود، بربلندترین جا وتیرها از او واهمه می كردند. صبح بود واو در زمینه نارنجی درخشان آسمان پشت سرش هیبتی افسانه وار داشت. باد صبحگاه می وزید وآستین خالی اش را، چنان كه پرچمی، درامتداد تیرها حركت می داد. تانكها جلو افتاده بودند، خودم رابه تكانی از خاك كندم ورو به دشمن، چشم درچشم گلوله ها دویدم …
معبر
نظرات شما عزیزان: