جوان بلند قد كه حالا از كوره در رفته بود،گفت:«وقتی تو كالسكه سوار می شدی، ما اینجا با تانكهای عراقی می جنگیدیم.حالا مقررات یادمان می دهی؟»
دومی ساكش را زمین گذاشت و آشتی جویانه وبا حوصله دوباره توضیح داد:«اخوی جان، این برگه تا همین دو ساعت پیش درست بوده، حالا چه فرقی می كند سه ساعت صبح مرخصی باشیم یا سه ساعت عصر؟ دو قدم تا شهر می رویم و برمی گردیم .حمام اینجا كه كفاره گناه است ،نه حمام.یا ذات الریه می كنی یا می سوزی.»
جوان دژبان فقط گفت:«شرمنده.»
اولی عصبانی از چانه زدن های بیهوده داد زد:«من می خواهم بزرگتر ترا ببینم.»
اما دژبان حواسش به نفربری بود كه بدون كم كردن سرعت به سوی در می آمد.دوید وسط دروازه آهنی ایستاد و دستهایش را به علامت ایست بالای سر حركت داد.
ماشین گل مالی شده بود.یكی از چراغهایش شكسته بود و جابه جا روی بدنه اش سوراخهای ریز و درشت گلوله و تركش دیده می شد.دژبان به طرف راننده رفت كه تنها بود؛ با سرورویی پر از خاك.
«شما از نیروهای این لشكرید؟»
مرد با دو انگشت شست واشاره داشت چشمهایش را می مالید كه سرخ و خسته بود و گود نشسته.بعد كف دستش را چند بار محكم روی صورتش كشید،چنان كه بخواهد خاك خستگی را از صورتش پاك كند،بعد رو به دژبان كرد و پرسید:«ببخشید چی؟»
« شما از نیروهای این لشكرید؟»
مرد كوتاه ومختصر جواب داد:«بله.»
«برگه مرخصی تان لطفا»
«ندارم.»
«برگه مأموریت ؟»
«ندارم .»
«پس نمی توانید وارد شوید.»
مرد با دهان بسته خمپاره ای كشید وگفت:«حالا سخت نگیر،اخوی.»
دژبان،خسته از بگو مگوهای بسیار، جوری كه آن دو جوان ساك به دست كه حالا كنار ایستاده بودند و صحنه را با علاقه تماشا می كردند بشنوند،گفت:«مگر خانه خاله است هر كسی هر وقت دلش خواست بیاید ،هر وقت میلش كشیدبرود؟»
مرد كه جا خورده بود ، با ابروهای بالا كشیده و چشمهایی كه خواب در آنها پس نشسته بود،دژبان را نگاه كرد وگفت:« ببخشید اخوی ،دفعه بعد حتما برگه می آورم اما حالا اجازه بدهید بروم.»
دژبان گفت: «من مسؤولیت دارم .فرمانده لشكر دستور داده مدارك را دقیقا كنترل كنیم .همین جا باشید تا تكلیفتان روشن شود.»
مرد با لحنی كه ته رنگی از خنده داشت ،گفت: «حالا این دفعه را بی خیال …»
ودنده را جا زد .ماشین تكانی خورد تا حركت كند.جوان به سرعت جلو پرید.گلنگدن را كشید و سراسلحه را به سوی مرد نشانه رفت.صورت صاف و جوانش از عصبانیت ارغوانی شده بود .داد زد:«بیا پایین .»
مرد كه غافلگیر شده بود،همچنان دست روی فرمان ماشین داشت.جوان یك بار دیگر داد زد:« بیا پایین گفتم .»
مرد پیاده شد .نگاه دژبان روی آستین خالی او ماند.نرم شد.
«از كدام گردانید ؟ من فقط می توانم با مسؤول دسته تان تماس بگیرم بیاید، هویت شما را گواهی كند آن وقت …»
مرد كه چشمهایش را انگار به سختی باز نگه داشته بود،گفت: آمدیم و مسؤول دسته مرده بود آن وقت؟»
صورت دژبان دوباره جدی شد:«دستهایت را بگذار پشت سرت.»
مرد،تنها دستش را پشت سرش گذاشت و منتظر ماند.
دژبان كه همچنان لوله اسلحه را به سوی او نشانه رفته بود،گفت : «روی دو پا بیشین.»
مرد نشست .
«حالا آنقدر كلاغ پر برو تا یادت بماند اینجا نباید بی خیال شد.»
جوانی كه ساك سرمه ای داشت ،یك قدم جلو آمد و دهانش را برای گفتن حرفی باز كرد اما اولی كه بلند قد بود،دستش را گرفت و به سوی خود كشید. دژبان داد زد: «همین جور برو تا من بگویم بسه.»
مرد كه خسته بود،پنجاه قدم آنطرف تر تعادلش را از دست داد.دژبان كه متوجه شده بود،داد زد:«از همان جا برگرد.»
مرد برگشت و رو به آنها كلاغ پر آمد.دو جوان خود را در سایه نفربر پنهان كردند.دژبان از كوشه چشم آنها را می پایید.
مرد رسید و او دستور داد برخیزد.مرد با فشاری بر زانوها چهره اش را درهم بردو ایستاد.صورت خاك گرفته اش ازعبور قطره های عرق،پر از شیارهای باریك ،خیس شده بود و نفس نفس می زد .دژبان گفت:«حالا بمانید تا مسؤولتان را پیدا كنم، گفتید ازكدام دسته اید؟»
دو جوان خود را از پناه نفربر بیرون كشیدند.اولی از همان جا بلند گفت:«سلام برادر خرازی، رسیدن بخیر.»
و انگشت های كشیده اش را برای دست دادن پیش آورد.مرد رو به آنها چرخید و خندان برایشان آغوش
گشود.
دژبان جوان همان جا ایستاده بود،رنگ پریده و مبهوت و انگار چیزی نمی شنید. دومی برگه مرخصی را پیش آورد و توضیح داد، مرد در جیبهایش دنبال چیزی می گشت ،اولی خودكار سیاه رنگی را دو دستی پیش آورد و مرد آن را گرفت و پشت برگه چیزی نوشت و امضاء كرد و بعد رو به دژبان گفت :« دفعه دیگر برگه را فراموش نمی كنم ،قول می دهم.
حالا اجازه می دهی رد شوم؟»
معبر
نظرات شما عزیزان: