آشنا با موج(شهید یدالله کلهر)
معبر:وبلاگ تخصصي دفاع مقدس
آخرين مطالب

پیکر شهید برونسی کشف شد

همه دوستان من

برگی از خاطرات یک شهید( روزه بی سحری )

باز دلم هوای شلمچه کرده است

لحظه شهادت دو بسیجی

اتفاقی در یک قدمی اسارت

شهادت از نگاه خبرنگاران جهان

خدا این بچه‌های نیم وجبی را شهید کند

روایتگری ارثیه ی مادر(س) است

چشمان بارانی جوانان در شلمچه

به همه بگو اینجا دهلاویه است!

وقتی مرتضی موجی شد!

آداب زیارت نور

اولین گزارش از سفر به مناطق جنگی(2)

اروند؛ جایی که دیوانه‌ام می‌کند

اولین سفرنامه مناطق جنگی

پندهای رهبر برای روایتگران نور

25 هزار زائر سرزمين‌هاي نور در دزفول اسكان مي‌يابند

آنجا که دلم جاماند...

در جمع زائران سرزمین نور ...

آرشيو مطالب

ارديبهشت 1390
فروردين 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
دی 1389
آذر 1389
آبان 1389
مهر 1389

پيوندهاي روزانه

گوگل
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون
آرشيو پيوندهاي روزانه

پيوندها

استخاره با قرآن کریم
خرید پستی
اس ام اس فلسفی عاشقانه
سمپادی ها
زن کاملا عريان در خيابانهاي اصفهان!!+عکس[7427] »عجب قليوني ميکشه اين دختره واي واي[2814] »اينم لحظه کشف حجاب در تيم ملي ايران +عکس[3555] »اين زن بخاطر بزرگي سينه اش اخراج شد!+عکس[3413] »آيا خواهر نيوشا ضيغمي رو ديديد؟[2823] »افزايش قد بصورت نامرعي و ارزان[349] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[2595] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[2477] »مدرسه دخترانه يهوديان در تهران (عکس)+1391[4483] »لباس اين خانوم هر روز کوتاه تر مي شود ! / عکس[2621] »عشوه جنجالي شيوا بلوريان+عکس[5314] »تصوير يک خانم بي حجاب از صداوسيماي ايران[4375] »شوهر بي ريخت بهنوش بختياري+عکس[5467] »عکس همسر آرايش کرده قهرمان المپيک ايران[2426] »دختر ايراني موتورسوار با شلوار و لباس تنگ+عکس[2414] »تيم فوتبال دختران پرسپوليس قبل از انقلاب+عکس[1212] »عکس لخت شدن يک خانم در فرودگاه[2742] »عکس صحنه اي که سانسور شد![2206] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[1864] »تصاوير خيلي ناجور از شناي مختلط در مازندران[2319] »خانمها اين عکس را نبينند[2033] »تفاوت حمام زنان و مردان / عکس[1433] »دختر هندي خوشگل در ايران غوقا کرد+ عکس زيبا[2637] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[1350] »ماجراي زن بهداد سليمي در المپيک لندن روشد+عکس[1855] »عکس سمر بازيگر زيباي عشق ممنوع با يک مرد ايراني[1701] »عکس ليلا بلوکات و خواهراش[605] »دختر جنجالي در مسجدالحرام + عکس[4007] »زايمان يک دختر در حمام+ عکس[4371] »با اين دختر ازدواج کنيد و جايزه بگيريد+عکس دختر[3567] »آدرس فيس بوک و تصوير الناز شاکردوست+عکس[3618] »ببين اين دختر خوشگله رو مي پسندي؟[5053] »ماجراي زن طلاق گرفته+عکس[2600] »زن کاملا عريان در خيابانهاي اصفهان!!+عکس[7427] »عجب قليوني ميکشه اين دختره واي واي[2814] »اينم لحظه کشف حجاب در تيم ملي ايران +عکس[3555] »اين زن بخاطر بزرگي سينه اش اخراج شد!+عکس[3413] »آيا خواهر نيوشا ضيغمي رو ديديد؟[2823] »افزايش قد بصورت نامرعي و ارزان[349] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[2595] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[2477] »مدرسه دخترانه يهوديان در تهران (عکس)+1391[4483] »لباس اين خانوم هر روز کوتاه تر مي شود ! / عکس[2621] »عشوه جنجالي شيوا بلوريان+عکس[5314] »تصوير يک خانم بي حجاب از صداوسيماي ايران[4375] »شوهر بي ريخت بهنوش بختياري+عکس[5467] »عکس همسر آرايش کرده قهرمان المپيک ايران[2426] »دختر ايراني موتورسوار با شلوار و لباس تنگ+عکس[2414] »تيم فوتبال دختران پرسپوليس قبل از انقلاب+عکس[1212] »عکس لخت شدن يک خانم در فرودگاه[2742] »عکس صحنه اي که سانسور شد![2206] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[1864] »تصاوير خيلي ناجور از شناي مختلط در مازندران[2319] »خانمها اين عکس را نبينند[2033] »تفاوت حمام زنان و مردان / عکس[1433] »دختر هندي خوشگل در ايران غوقا کرد+ عکس زيبا[2637] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[1350] »ماجراي زن بهداد سليمي در المپيک لندن روشد+عکس[1855] »عکس سمر بازيگر زيباي عشق ممنوع با يک مرد ايراني[1701] »عکس ليلا بلوکات و خواهراش[605عکس هاي دختر بازيگر در فيلم موهن توهين به حضرت محمد(ص آشنايي با نرم افزار هاي چت . ودوستيابي : آشنايي با نرم افزار هاي چت . ودوستيابي
music3nter
انتظارحاضر
زندگی زیباست...
Economic jihad
همت مضاعف پارسیان
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس mabar.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





مترجم وبلاگ معبر

پايگاههای دفاع مقدس

سایت جامع دفاع مقدسامتداددیار رنجپایداریپایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی مفقودین و شهدای گمنامپایگاه تخصصی ادبیات دفاع مقدسپایگاه اطلاع رسانی فرهنگ ایثار و شهادتپایگاه اطلاع رسانی قربانیان سلاح‌های شیمیاییچهار دیپلماتلوگوی نشریه پلاک هشت

پايگاههاي جنگ نرم

تیم جنگ نرم ایرانیان

آشنا با موج(شهید یدالله کلهر)

ما به طور دست جمعی با برادرانم زندگی می‌كردیم و یدالله از همه برادرزاده‌هایم قویتر بود؛ اما با تمام قدرت جسمی و نیرومندی، اخلاقی پهلوانی و اسلامی داشت. هیچ وقت به ضعیف ‌تر از خودش زور نمی‌گفت. همیشه از بچه‌های ضعیف دفاع می‌كرد و مواظب آنان بود. یدالله، خیلی كوچكتر از آن بود كه معنای میهمان و میهمان‌نوازی را بداند؛ اما هنوز مدرسه نمی‌رفت كه بیشتر ظهرها، دوستانش را با خود به سر سفره می‌آورد. یدالله بسیار بخشنده و مهربان بود. چون ما در روستا زندگی می‌كردیم، یدالله شاداب، پرانرژی و بسیار فعال تربیت شد و رشد كرد. از همان كودكی در كارهای دامداری به ما كمك می‌كرد. بسیار زرنگ و كاری بود. از همان بچگی، یادم می‌آید كه شجاع و نترس بود. در بازیها میان بچه‌ها محبوب بود و همه به او علاقه داشتند. با همه شادابی و فعال بودن، هرگز ندیدم با كسی دعوا و درگیری داشته باشد و این یكی از خصوصیتهای مشخص این شهید بود. هر كس به دنبالش می‌آمد و می‌گفت برای ورزش برویم، می‌گفت: «یا علی!» خلاصه هیچ وقت از ورزش و بازی روی‌گردان نبود. اما با این همه، خیلی پرحوصله و پردل بود.» یدالله دوران دیستان را در روستا گذراند. سپس برای ادامه تحصیل، به شهریار، «علیشاه عوض » رفت و تا كلاس نهم (طبق نظام قدیم) درس خواند و بعد به خاطر مشكلات راه و دوری مدرسه، به تحصیل ادامه نداد. در دوران تحصیل، همیشه درسش خوب و جزو شاگردان ممتاز بود. بهتر است برای آشنایی بیشتر با شخصیت و خلق و خوی شهید، خاطره‌های خویشان و دوستان او را درباره‌اش بخوانیم، تا بیشتر و بهتر با عظمت روحی و تواناییهای اخلاقی این شهید بزرگوار آشنا شویم.

چوپان گله گم شده

در آن زمان، رسم ما و تمام طایفه كلهر، بر این بود كه تمام سه ماه تابستان را در «لار» بالاتر از «اوشان و فشم»، به سر می ‌بردیم. تمام همشهریان و هم محله‌ایهای ما، هر تابستان این كار را می‌كردند.

لار، منطقه‌ای بسیار خوش آب و هوا، سرسبز و زیباست؛ با چمنزارهای سبز و دشتهای پرگل. كودكیهای من و یدالله و همبازیهای‌مان، در سبزی دشتها و در میان گلهای خوشبو و پرندگان طبیعت زیبای لار گذشت. چمنزار سبز بود و كودكی و بازی و شیطنت.

من باید هر روز گوسفندها را، كه حدود سی، چهل رأس بودند، برای چرا به چمنزارها می‌بردم و عصرها حدود ساعت پنج بازمی‌گرداندم. آن روز هم، گوسفندها را برای چرا برده بودم.

وقتی به چمن زار رسیدم،‌آنها را به حال خودشان رها كردم. در آن اطراف، چشمه زیبایی به نام «كركبود» بود. من كنار چشمه نشستم و مشغول آب بازی شدم. گاهی با سنگها راه آب را عوض و گاهی هم آبتنی می‌كردم. گوسفندها درست روبه روی من مشغول چرا بودند و من بی‌خود و بی‌خبر از همه چیز، مشغول بازی بودم.

عصر شد. موقع بازگشتن، خسته از یك روز بازی و شیطنت، سراغ گوسفندها آمدم تا آنها را جمع كنم و بازگردم. اما هر چه گشتم، اثری از آنها ندیدم. با ترس و نگرانی به خانه آمدم و به مادرم گفتم كه من گوسفندها را گم كرده‌ام. مادر با نگرانی گفت: «حالا هیچ كاری از دست كسی برنمی‌آید، باید تا صبح صبر كنیم.»

آن شب با نگرانی طی شد. فردا صبح، همراه چند نفر به طرف تپه‌ها راه افتادیم تا گوسفندها را جمع كنیم. ناگهان از دور، كسی را دیدم كه برایم دست تكان می‌دهد. وقتی به او نزدیك شدم، دیدم یدالله است. با همان خنده‌ای كه بر لب داشت، گفت: «چیزی را كه تو در روز روشن نتوانستی نگهداری، من در شب تاریك نگه داشتم و سالم برگرداندم!» فهمیدم كه منظورش گله گوسفند است. از او پرسیدم: «چطوری توانستی این كار را بكنی؟»

یدالله گفت: « من در حال شكار بودم كه دیدم گله‌ای به من نزدیك می‌شود. خوب كه نگاه كردم، از روی نشانیهای‌شان فهمیدم كه گوسفندهای خودمان هستند، خلاصه همه را جمع كردم و تا صبح منتظر ماندم. وقتی هوا روشن شد، راه افتادیم و آمدیم.» یدالله تا مدتها درباره حادثه آن روز، سربه‌سر من می‌گذاشت و من، متعجب از شجاعت او كه چگونه در شب تاریك و در كوه، یك گله گوسفند را، سالم به خانه بازگردانده است.

آن شب زمستانی

روستای ما، «باباسلمان»، آن سالها مثل حالا نبود. الان وسیله زیاد است و در مدت كمی، می‌توان تا «علیشاه» رفت و بازگشت. ولی آن سالها- دوران كودكی و نوجوانی ما- مثل حالا نبود. از صبح تا شب، فقط چند تا ماشین، مسافران را تا علیشاه عوض می‌بردند و باز می‌گرداندند و اگر از آنها جا می‌ماندیم، دیگر وسیله‌ای نبود، یا باید می‌ماندیم یا حدود دوازده كیلومتر را پیاده می‌رفتیم.

یادم می‌آید یك روز از ماشین جا ماندیم. من و یدالله تصمیم گرفتیم خودمان پیاده راه بیفتیم. بعد میانبر بزنیم و از رودخانه بگذریم تا زودتر برسیم. سرانجام راه افتادیم. زمستان بود و ما غافل از تاریكی زودرس و سرما، مقداری از راه را میانبر زدیم. پس از مدتی، برف بارید. سرما بیداد می‌كرد. من دستهایم را كه از شدت سرما بی‌حس شده بود، به هم مالیدم و گفتم:«یدالله! من یخ كرده‌ام، چكار كنیم؟» یدالله با دلداری گفت:« شمس‌الله، مرد باش! ما مرد كوه و روستا هستیم!» حرفهای او كمی به من قوت قلب داد؛ اما بالاخره، ‌سرما آن قدر در بدنم اثر كرد كه به گریه افتادم. یدالله كمی تحت گریه و حالت من قرار گرفت؛‌اما خیلی زود به خود آمد و دوباره شروع به دلداری كرد و قوت قلب دادن به من: « پسر شجاع باش! باید نیرومند باشی،‌زودباش حركت كن برویم، الان شب می‌شود» به هر زحمتی كه بود، راه افتادیم. باد شدیدی می‌وزید و سرمای رودخانه را همراه سوز برف، به سر و صورت ما می‌كوبید. ما همچنان راه می‌رفتیم. ناگهان یدالله به من گفت: «نترسی‌ها! اما فكر می‌كنم یك سگ ولگرد دارد دنبال ما می‌آید.»

اما من ترسیده بودم. یدالله گفت: «سعی كم یك چیزی پیدا كنی تا از خودت دفاع كنی.» ما در پی پیدا كردن سنگی، چوبی یا چیزی بودیم كه متوجه شدیم سگها دو تا شده‌اند و همچنان دنبال ما می‌آیند. با چشم دنبال وسیله‌ای بودیم كه درختی را دیدیم. با یدالله بسرعت به طرف درخت دویدیم و شروع كردیم به كندن شاخه‌های خشك درخت. پس از چند لحظه تلاش، هر دو نفری‌مان، دو تا چوب دستی از شاخه‌های درخت درست كردیم. سگها هم به ما نزدیك شده بودند و حالت حمله گرفته بودند. من كه ترس و وحشت وجودم را فرا گرفته بود، رو به یدالله كردم و گفتم: «من می‌ترسم!» گفت: «نترس، شجاع باش!» ناگهان سگها به ما حمله‌ور شدند. یدالله گاهی با چوب به سر سگها می‌كوبید و گاهی هم با عجله، سنگهای یخزده را از زمین برمی‌داشت و به طرف آنها پرت می‌كرد. تا مدتی، همین طور با سنگ و چوب به آنها حمله می‌كردیم و در همان حال می‌دویدیم. بالاخره عرق ریزان و خسته، با سر و روی گلی و زخمی به پشت محله‌مان رسیدیم و فریادكنان، دیگران را به كمك طلبیدیم. آن روز، شجاعت و بی‌باكی یدالله، جان ما را نجات داد و من، یدالله را نه پسری كوچك كه مردی شجاع و نیرومند دیدم.»

گوشمالی مزاحمان

در روستای ما، تمام خواهران و مادران ما چادر به سر می‌كردند و یدالله به طور كلی خیلی روی بچه محلهایش تعصب داشت و اگر كسی مزاحم آنان می‌شد، بشدت ناراحت می‌شد.

روزی، چند پسر غریبه به روستای ما آمده بودند. موقع تعطیلی مدرسه‌ها بود و من و یدالله از كوچه رد می‌شدیم. داشتیم با هم حرف می‌زدیم كه ناگهان از دور متوجه شدیم یكی از آن غریبه‌ها، مزاحم دختری است. یدالله طاقت نیاورد و بسرعت به آن سمت رفت و من هم دنبال او. دوستان ما هم متوجه مسأله شدند و به آن جا آمدند. خلاصه، زد و خورد شدیدی پیش آمد. زور و قدرت یدالله، به كمك تعصب او آمده بود و او به قدری آنان را كتك زد كه همه از ترس فرار كردند! چند نفر از بچه‌های ما هم زخمی شده بودند. كاری كه یدالله آن روز كرد، باعث شد كه پس از آن، كسی جرأت نكند مزاحم زن و دختری شود. نام یدالله و تعصب و غیرت او در مدرسه پیچیده بود. بعدها، وقتی به شهریار رفتیم، دیدیم آن جاهم از جریان آن روز، حرف می‌زنند و یدالله به خاطر آن دعوا، خیلی معروف شده بود؛ البته بیشتر به عنوان یك پهلوان با غیرت و شجاع.

متانت مثال‌زدنی

آن سالها ما معلم دینی نداشتیم. فقط دو نفر از تهران می‌آمدند و به ما درس دینی و مسائل اخلاقی را یاد می‌دادند. در روستای ما « بهائیها » زیاد بودند و بیشتر وقتها با ما بحث می‌كردند و ما متأسفانه چون روحانی نداشتیم، نمی‌توانستیم خوب از پس آنان برآییم و از این بابت، رنج می‌كشیدیم. اما كم‌كم با آمدن آن دو روحانی، ما آمادگی بیشتری پیدا كردیم. در میان ما، یدالله در این مورد، از همه زرنگتر بود. او قدرت و آرامش عجیبی در بحث كردن با بهائیها داشت. با چنان قدرت و پختگی به بحث و جدل می‌پرداخت كه یك روز آنان گفتند: «اگر می‌خواهید بحث كنید، بیایید با پدر و مادر ما بحث كنید یا با معلم دینی‌مان.»

خلاصه كم‌كم بحثهای ما با بهائیها بالا گرفت. البته در میان ما یدالله با متانت و آرامش بیشتری برخورد می‌كرد و عقیده داشت چون بچه محل هستند، باید با خونسردی، آرامش و استدلال دینی، آنان را به راه اسلامی آوریم و همین طور هم شد. بعدها چند نفر از آنان به دین مبین اسلام ایمان آوردند.

یك روز، در میان یكی از همان بحثهای پر سر و صدای همیشگی، یكی از بهائیها، كتابی آورد و با یدالله بحث را شروع كرد. آن پسر، از شدت ناراحتی، سرخ شده بود و با سر و صدا حرف می‌زد. در مقابل، یدالله با آرامش، در حالی كه لبخندی بر لب داشت، با او صحبت می‌كرد. بالاخره توانست با حرفهایش آن پسر را مجاب كند. پس از آن، آنان كمتر بحث و سر و صدا می‌كردند و ما این را مدیون یدالله و قدرت او در بحثهای دینی بودیم. او می‌گفت:‌«باید با آرامش و صبوری و از راه دوستی، آنان را به طرف خودمان جذب كنیم.»

نشانه یك روز تلاش

آن روزها، من، یدالله و محسن كریمی، سه نفری یك مغازه الكتریكی باز كرده بودیم و با هم كار می‌كردیم. سال 1351 بود كه برای كار، به باغی در شهریار رفتیم. ساختمان داخل باغ، یك ساختمان دو طبقه بود. قرار ما این بود كه كار را زود آماده كنیم و تحویل دهیم. از میان ما سه نفر، فقط من وسیله داشتم و با وسیله من می‌رفتیم و می‌آمدیم. یدالله با دیدن مقدار كار گفت:«بچه‌ها، بیایید همت كنیم و كار را تا عصر تمام كنیم.» این را گفت و هر سه مشغول شدیم. ساختمان دو طبقه بود و بزرگ و كار بسیار مشكل. به هر سختی بود، با تلاش بسیار تا عصر كار كردیم. هنگام عصر، تمام دو طبقه را سیم‌كشی كردیم. موقعی كه خانه را ترك می‌كردیم، چراغهای روشن خانه در میان باغ، نشانه یك روز تلاش و كار سخت ما سه نفر بود كه البته این كار سخت، با همت و غیرت یدالله ممكن شده بود.

استعداد فرماندهی

همان‌طور كه می‌دانید، بیشتر آدمها در دوران كودكی شیطان هستند؛ ولی یدالله با آن كه قد و قواره‌اش از همه ما بلندتر و رشیدتر بود، افتاده حال بود. از همان زمان، خصلتهای فرماندهی و رهبری جمع را در خود داشت. در كلاس پنجم دبستان بودیم كه یك گروه پنج نفره تشكیل دادیم و رهبرمان یدالله شد. خلاصه، این گروه همدل و متحد بود و علت آن فقط وجود یدالله بود.

من و یدالله، دوران سربازی را با هم گذراندیم. یدالله بجز دینداری، خداشناسی و نجابت اخلاقی، دارای بدن ورزیده و نرمی هم بود. او می‌توانست پاهایش را به اندازه سرش بالا بیاورد. در زمان خدمت، تا وارد پادگان شد، آنان بدون آن كه چیزی از او بدانند، او را ارشد كردند. یادم می‌آید، برای آموزش استفاده از ستاره‌های قطبی رفته بودیم. او ارشد ما بود، پیشنهاد داد كه چطوری برویم، از كجا برویم و بازگردیم. پس از مدتی صحبت،‌گروهبان ما قبول كرد. او قطب‌ نما را به دست یدالله داد و گروه راه افتاد.

تاریكی شب بود و بیابان. ستاره‌های درخشان بالای سر ما می‌درخشیدند. ما سه، چهار نفر بودیم. خلاصه در تاریكی شب، به شیوه پیشنهادی یدالله راه می‌رفتیم. بعد از مدتی، دوباره به مركز آموزش و پیش‌ گروهان بازگشتیم. این كار آن قدر با دقت و منظم انجام شد، كه گروهبان، یدالله را تحسین و تشویق كرد.

ماجرای گوجه‌فرنگی و پیشانی!

شب بود. آسایشگاه در سكوت شبانه فرو رفته بود. صدای نفسهای خسته بچه‌ها، سكوت شب را می‌شكست. ناگهان در آسایشگاه باز شد. گروهبان با شدت آنها را به هم كوبید و فریادزنان در آستانه در ظاهر شد: «زود باشید تنبلها! با سه شماره پوتینهای‌تان را برمی‌دارید و می‌روید بیرون. بعد از سه شماره می‌آیید داخل، یاالله زودباشید!»

چند شبی بود كه كار گروهبان این شده بود كه نیمه‌شب یا وقت و بی‌وقت، بیاید و دستورهای این‌چنینی بدهد. همه را عصبانی كرده بود. همه خسته و كوفته از رژه‌های روزانه و رزمهای مختلف بودیم و واقعا توان این كار را نداشتیم. با این همه، نمی‌دانستیم چه كار كنیم. در همین حال، یدالله كه دیگر از این كارها بسیار ناراحت شده بود، با عصبانیت یك گوجه‌فرنگی را- كه جلو دستش بود- برداشت و به طرف گروهبان پرتاب كردو گوجه‌فرنگی درست به وسط پیشانی گروهبان خورد! معمولا كسی جرأت این طور كارها را نداشت؛ ولی چون یدالله پیشقدم در این كار بود، بقیه هم اعتراض كردند. خلاصه، ‌جریان به گوش بالاتریها رسید. آنان وقتی فهمیدند، به شكلی كه نظم آسایشگاه به هم نخورد، حق را به ما دادند و جریان پایان یافت. پس از آن زمان، دیگر هیچ یك از مافوقها، شبها از آن دستورها نداد. با این حال، یدالله با همه دوست و رفیق بود. در دفترچه خاطراتش، تعداد زیادی نشانی بچه‌ها بود و همه بچه‌ها موقع پایان خدمت و جدا شدن، گریه می‌كردند؛ حتی بچه‌هایی كه با یدالله اختلاف كمی داشتند، موقع جدا شدن گریه می‌كردند.

ورزش باستانی

من و یدالله زیاد با هم این طرف و آن طرف می‌رفتیم. یك بار با هم به قم رفتیم. صبح آن جا رسیدیم. پس از زیارت حرم حضرت معصومه(علیهاالسلام)، تصمیم گرفتیم به زورخانه برویم و ورزش كنیم. من فكر كردم یدالله كه تا به حال زورخانه نرفته، پس حتما نمی‌تواند لنگ ببندد. این مسأله را به یدالله گفتم. او گفت: « بابا این كه كاری ندارد، من اصلا حرفه‌ای هستم، حالا خودت می‌بینی!»

به زوذخانه رفتیم. صدای ضرب مرشد و مدحی كه می‌خواند، فضای زورخانه را پر كرده بود. گاه و بی‌گاه صدای « صلوات » همه بلند می‌شد. ما هم وارد شدیم. یدالله مثل این كه مدتها ورزش باستانی كار كرده باشد، لنگ را با مهارت و خیلی قشنگ به كمرش بست . سپس آهسته و نرم، خم شد، زمین را بوسید و « یا علی » گویان وارد گود شد. من باز هم متعجب از كارهای یدالله، به او نگاه می‌كردم . یدالله حالا یكی از پهلوانان كمربسته و چالاك گود زورخانه شده بود! پس از چند لحظه، به طرف یك جفت

« میل » سنگین رفت. خدایی‌اش تا به حال ندیده بودم او میل بگرداند. همه صلوات فرستادند. بعد از چند لحظه، پیكر چالاك و نیرومند یدالله در میان صلوات حاضران، مشغول میل گرداندن بود؛ آن هم با چه مهارت و زیبایی! با چابكی میل را روی شانه می‌برد و پایین می‌آورد و من با ذكر صلوات، به او خیره شده بودم.

بوی كباب

از شیراز به طرف تهران می‌آمدیم. به دروازه قرآن رسیدیم. در آن حوالی، باغچه‌ای با صفا بود و آب و گُلی و پروانه‌ای. خیلی خوش منظره بود و ما هم خسته بودیم. بوی كباب، اشتهای ما را تحریك می‌كرد. ماشین را نگه داشتیم تا هم غذایی بخوریم و هم آبی به سر و صورت ‌مان بزنیم.

چند مشت آب خنك، حال‌مان را جا آورد. پس از مدتی، غذای ما را آوردند و ما مشغول خوردن شدیم. هنوز چند لقمه‌ای نخورده بودیم كه دیدیم پیرمردی به آن سمت آمد. دست دختر بچه‌ای نحیف و لاغر را به دست گرفته بود. او آرام، به میز مدیر آن غذاخوری نزدیك شد و به او چیزی گفت. لحظه‌ای بعد، صدای مرد صاحب سالن، به هوا رفت و مرد شرمگین و ناراحت، به طرف در خروجی

ناگهان یدالله از جای خود بلند شد. در یك آن، می‌توانستی خشم و عطوفت را همزمان در چهره‌اش ببینی. به طرف پیرمرد رفت، دستهای او را در دست گرفت و با مهربانی او را روی صندلی نشاند. سپس، بسرعت به طرف مرد صاحب غذاخوری رفت و به او گفت كه چند سیخ كباب آماده كند و به آن مرد بدهد.

مرد صاحب غذاخوری، از برخورد یدالله و ظاهر و وضع مرتب و آراسته‌اش جا خورد. بلافاصله دستور او را اجرا كرد. پس از مدتی، كبابهای مرد آماده شد. شاگرد مغازه آنان را به پیرمرد داد و او را راهی كرد كه برود.

در همین لحظه، یدالله برخاست و به طرف آنان رفت. دستی روی سر كودك كشید و پولی در میان انگشتان لاغر طفل گذاشت و با حالت خاصی بازگشت.

دوباره سوار ماشین شدیم و در تمام مدت، منتظر بودم كه یدالله صحبت كند. بالاخره، لب از لب گشود: «حتما آن مرد كارد به استخوانش رسیده بود كه به خاطر چند سیخ كباب، دست نیاز بلند كردهای وای به حال كسی كه دست چنین نیازمندی را رد كند! او چگونه می‌خواهد جواب پس بدهدای وای!»

و سكوت غمگینانه او در طول راه، نشانگر غم و اندوه او در برابر دیدن نیاز آن مرد بود.

كتابها و اعلامیه‌های حضرت امام خمینی(ره)

سالهای پیش از انقلاب بود و با این كه خانواده‌ای مذهبی بودیم؛ اما در میان ما هنوز كمتر كسی امام خمینی(قدس سره) را می‌شناخت. در میان تمام خویشان، یدالله تنها كسی بود كه حضرت امام(قدس سره) را می‌شناخت و به ایشان اعتقاد داشت و به راه و هدفش ایمان آورده بود. یدالله آن زمان، با آن كه یك جوان بود و در روستا زندگی می‌كرد، اعلامیه‌های حضرت امام(قدس سره) را به دست می‌آورد و در تكثیر و توزیع آنها فعال بود. كم‌كم او همه خانواده و دوستان خود را با هدفهای انقلابی حضرت امام خمینی(قدس سره) و شخصیت والای ایشان آشنا كرد. او مقداری از كتابهای امام را هم فراهم كرده بود، آنها را می‌خواند و به بعضی ها می‌داد. ساواك فهمیده بود كه او فعالیتهایی دارد و حتی متوجه شدند كه كتابهای امام را هم دارد. بزرگتران به او گفتند كه كتابها را از بین ببرد تا خطری متوجه‌اش نشود. اما یدالله به سختی مقاومت كرد و شبانه، كتابها را در محل امنی پنهان كرد تا دست كسی به آنها نرسد. او از همان زمان، حرفهایی می‌زد و بحثهایی می‌كرد كه باعث تعجب و شگفتی همه، از این جوان كم سن و سال می‌شد.

مرگ بر شاه!

در تهران و بیشتر شهرها و روستاهای ایران، مردم تظاهرات می‌كردند. در و دیوار تمام كوچه‌ها و خیابانها پر از شعار بود. هر دیواری را كه نگاه می‌كردی، روی آن « مرگ بر شاه » نوشته بودند. بیشتر دیوارهای روستای ما هم پر از شعارهای انقلابی بود. این شعارها را یدالله و سایر جوانان ده، روی دیوارها می‌نوشتند. چند نفر از مردم محله، به كارهای بچه‌های ما اعتراض كرده بودند؛‌ولی یدالله ترس و اعتراض مردم، به حالش تأثیر نداشت. از هیچ چیز نمی‌ترسید و هیچ چیز مانعش نبود. همیشه می‌گفت: «شاه بالاخره می‌رود، حالا می‌بینید!»

یك بار من در یكی از این شعارنویسیهای شبانه همراه او بودم. من و یدالله سطل رنگ و نردبان به دست، راه افتادیم تا او چند شعار روی دیوار بنویسد. از چند شب پیش، به خاطر همان اعتراضهایی كه گفتم، هر شب، چند مامور در كوچه‌ها و خیابانها می‌گشتند تا كسانی را كه شعار می‌دهند یا روی دیوارها می‌نویسند، دستگیر كنند. آن شب هم چند كوچه آن طرفتر، مأموران در حال قدم زدن و نگهبانی بودند. اما مگر یدالله دست بردار بود! هر جا كه دستش می‌رسید، شعار می‌نوشت. من كه می‌ترسیدم او را بگیرند، گفتم: «یدالله! ول كن، بیا برویم، الان مأموران سر می‌رسند!» اما او گوش نداد. از پله نردبان بالا رفت و مشغول نوشتن شد. می‌گفت: «هر وقت دیدم آمدند، از آن طرف دیوار در می‌روم.» همین طور نوشت و نوشت و بالاخره چند روز بعد همان طور كه یدالله و بسیاری فكر می‌كردند، شاه خائن از ایران رفت كه رفت! و انقلاب ما پیروز شد.

وای به حالت بختیار، اگر امامم دیر بیاد!

شبهای انقلاب، روستای ما حال و هوای دیگری داشت. هر شب مردم روستا روی پشت بامها «الله‌اكبر» می‌گفتند یا تظاهرات و جلسات مذهبی و سخنرانی برپا می‌كردند. من و یدالله و سایر جوانان روستا هم همین طور، وظیفه‌مان برپایی تظاهرات در همان جا، یا شركت در تظاهرات و سخنرانیهای بیرون از روستای‌مان بود. یك شب، همه ما منزل خاله خدابیامرزمان، جمع شده بودیم. شنیدیم كه می‌گفتند قرار است حضرت امام خمینی(قدس سره) به كشور تشریف بیاورند و به همین خاطر، بختیار فرودگاهها را بسته تا-به خیال خودش- نگذارد ایشان وارد وطن بشوند. من و یدالله دو نفری، شروع كردیم به شعار دادن: «وای به حالت بختیار، اگر امامم دیر بیاد!»

آن قدر شعار دادیم كه همه كوچه و محله هم همراهی كردند و تاریكی شب  با صدای شعار ما شكسته شد. خاله‌ام كه سن و سالی از او گذشته بود، می‌ترسید و سعی داشت ما را آرام كند؛ ولی هیچ كدام از ما ساكت نشدیم. خاله‌ام اصرار می‌كرد و یدالله هم فقط می‌خندید. پس از مدتی شعار دادن، با همان لبخند گفت:

« بعدها همه می‌فهمند كه معنای این شعارها چیست!»

توپ، تانك، مسلسل، دیگر اثر ندارد!

كم‌كم به روزهای پیروزی نزدیك می‌شدیم. این وعده خدا بود و همه ما می‌دانستیم. یك شب به ما خبر رسید كه دارند راههایی را كه به تهران می‌رسد، می‌بندند و می‌خواهند از پادگان «قزوین»، برای سركوبی تظاهرات مردم، توپ و تانك به تهران بفرستند. اول باورمان نشد؛ اما بعد كه رفتیم، دیدیم حقیقت دارد. جاده‌ها را با شن می‌بستند تا مردم نتوانند به تهران بروند و فقط تانكها و خودروهای سنگین نظامی بتوانند از جاده‌ها رد شوند. نتوانستیم طاقت بیاوریم. نزدیك صبح، من و یدالله و چند تا از بچه‌های محل، راه افتادیم تا با یك وانت به تهران برویم.

وقتی به پمپ بنزین « باباسلمان » رسیدیم، دیدیم كامیونها، همین طور دارند شن می‌آورند. ما راهها را بلد بودیم و می‌دانستیم وقتی كه از پل رد شویم، می‌توانیم از بیراهه‌ها خودمان را به تهران برسانیم. راه افتادیم. به هر سختی كه بود، از پل رد شدیم، گاهی ماشین در شنها یا سنگهای جاده‌های بیراهه گیر می‌كرد كه با هل دادن، آن را از مانعها رد می‌كردیم. یدالله در این میان نقش فعالی داشت و بیشتر پیشنهادها برای رفع مشكلات، از طرف او بود. آن قدر رفتیم و رفتیم تا از دور، «برج آزادی» را دیدیم و دیگر چیزی به آن جا نمانده بود. باز هم به راه ادامه دادیم. آن روزها، اطراف میدان آزادی مثل حالا نبود، چند كارخانه و بود. خلاصه، نزدیك میدان آزادی، متوجه شدیم كه آنان چند مانع دوازده، سیزده متری وسط خیابان انداخته‌اند تا ماشینی نتواند رد شود.

مانده بودیم چه كار كنیم، كه یدالله پیشنهاد داد به كمك مردم، دوباره ماشین را هل بدهیم و رد شویم. این كار را كردیم. چند نفر دیگر هم با ما همراه شددن و ما، چون قطره‌ای به رود خروشان مردم پیوستیم و رفتیم. قطره‌ها به رود پیوستند و رودها به یكدیگر و همه به دریای پاك و آبی انقلاب!

سربازی و جانبازی در خط ولایت

یدالله از همان روزهایی كه هنوز یك نوجوان بود، حضرت امام(قدس سره) را می‌شناخت. همیشه اعلامیه‌ها و رساله‌های ایشان را می‌خواند و تكثیر می‌كرد. با شروع انقلاب و شكل‌گیری تشكیلات و ارگانها، جزو اولین كسانی بود كه به خدمت این ارگانها و نهادها درآمد.

یدالله عاشق حضرت امام(قدس سره) بود. آن روزهایی كه تازه به ایران آمده بودند، او با تمام وجود، دلش می‌خواست به دیدار ایشان برود.

یكی، دو روز بود كه حضرت امام (قدس سره) در مدرسه «علوی)، اقامت كرده بودند. هر روز سیل مشتاقان برای دیدار ایشان، ‌محل اقامت و كوچه‌های اطراف را پر می‌كرد؛ به امید این كه چند لحظه‌ای رهبر خود را ملاقات كنند.

آن روزها من بودم، پسر عمه یدالله (شهید محمدعلی رستمی)، پسرعموهای او و شهید محمدرضا كلهر. خلاصه همگی جمع شدیم و با یك وانت به قصد دیدار حضرت امام (قدس سره) راهی تهران شدیم.

اتاقی كه حضرت امام(قرس سره) سكونت داشتند، دو تا پنجره رو به حیاط داشت. ایشان گاهی از این پنجره و گاهی از دیگری، با مردم دیدار می‌كردند.

از میان جمعیت، با سختی زیاد وارد حیاط شدیم. پس از لحظاتی سخت، همراه با انتظار، چهره حضرت امام(قدس سره) از میان یكی از پنجره‌ها، نمایان شد. ایشان با آرامش و متانت خاص خود، به ابراز احساسات مردم پاسخ می‌دادند. یدالله هم گاهی كنار این پنجره و گاهی پنجره دیگر می‌ایستاد. آن قدر آن جا ماندیم كه شاهد چند بار حضور حضرت امام(قدس سره) در میان پنجره‌ها شدیم. با این حال، یدالله رضایت نمی‌داد كه برگردیم تا مردم دیگر هم بتوانند به آن جا بیایند. سرگشته و بی‌قرار در میان پنجره‌ها تاب می‌خورد و چشم از چهره امام و مقتدایش برنمی‌داشت.

عشق او به حضرت امام(قدس سره)، با اطاعت از فرمانهای ایشان در جبهه‌های نبرد، تكمیل شد. او مطیع كامل خط ولایت بود و یك لحظه سر از فرمان امام نپیچید.

روزهای شیرین پیروزی

ما-بچه‌های روستای باباسلمان- همه سوار بر یك وانت به تهران آمدیم. حالا با چه سختیهایی؟ حتما خواندید. بالاخره به هر شكلی بود، خودمان را به تهران رساندیم. در خیابانها می‌رفتیم كه اعلام كردند: گاردیها به پادگان نیروی هوایی حمله كرده‌اند و درگیری سختی در آن جا جریان دارد، هر كه می‌تواند، برای كمك برود.

یدالله گفت:«بچه‌ها! زود باشید به آن جا برویم، اسلحه بگیریم.» خلاصه هر جا می‌رفتیم، درگیری بود و گلوله و خون. به

« باغشاه » رسیدیم، آن جا هم درگیری شدید بود. به میدان انقلاب رسیدیم. آن جا هم درگیری و تظاهرات خیابانی بود. دائم از جایی خبر می‌رسید: « كلانتری را گرفتند!» خلاصه همه خبرهای آن روز، از این دست بود. از كسی شنیدیم كه نیروهای طرفدار رژیم پهلوی، اسلحه‌ها را در یك قرارگاه نزدیك دانشگاه تهران جمع كرده‌اند. قرار شد به آن جا برویم.

ماشین را در جایی پارك كردیم و راه افتادیم. یدالله می‌دوید و ما را دنبال خود می‌كشید. من كه آن روز خون داده بودم، خیلی ضعیف شده بودم و نمی‌توانستم زیاد تند بدوم. یدالله دست مرا گرفت و كمك كرد كه تندتر برویم. به هر زحمتی بود، نفس نفس زنان به آن جا رسیدیم. مردم جمع شده بودند تا اسلحه بگیرند؛ اما نیروهای داخل آن كلانتری مقاومت می‌كردند. درها را بسته بودند. كسی جرأت نمی‌كرد داخل شود؛ ولی یك نفر جرأت كرد! یدالله دست مرا رها كرد. خودش را به شیشه رساند و با تنه نیرومندش آن را خرد كرد و وارد ساختمان شد. همه داخل شدند؛‌ولس انگار آن جا اسلحه نبود. همه دست خالی بازگشتیم. قرار شد كه همان نیروها- دست جمعی- به طرف پادگان «عشرت آباد» حركت كنیم. من آن موقع، سن و سال كمی داشتم و می‌ترسیدم بروم. اما یدالله با من و بقیه فرق می‌كرد. نیروی دیگری به او قدرت و جرأت می‌داد. او همه ما را جلو در پادگان گذاشت. آن جا هم توپ و تانك گذاشته بودند. می‌گفتند اسلحه و مهمّاتی كه مردم از پادگان نیروی هوایی آورده بودند، آن جا جمع كرده‌اند. یدالله فریاد می‌زد، یك اسلحه به او بدهند؛ اما كسی توجه نمی‌كرد. بالاخره یدالله و چند نفر دیگر، یك دیلم پیدا كردند . گوشه‌ای از دیوار را كندند. یدالله خم شد كه داخل آن برود. من و یكی دیگر از بستگان‌مان-كه همراه ما بود- گفتیم: «كجا می‌روی؟» گفت: «می‌روم اسلحه بگیرم.» و رفت.

بیست دقیقه گذشت. تیراندازی از داخل شروع شد. پس از چند لحظه، خبر رسید كه آسایشگاه شماره یك سقوط كرده است این جا كسانی كه بیرون بودند، دل و جرأتی پیدا كردند تا به كمك آنانی كه به داخل رفته بودند، بروند. ما به هر شكلی بود، از در اصلی، وارد پادگان شدیم. اما نتوانستیم اسلحه بگیریم، فقط یدالله و چند نفر اسلحه داشتند. پس از سقوط پادگان، یدالله و آن عده، اسلحه برداشتند. تا به كمك مردم در جاهای دیگر بروند. ما كه دست خالی بودیم، باقی ماندیم.

یدالله آن روز رقت و دیگر او را ندیدم. برادرم هم كه برشكاری و جوشكاری می‌دانست، برای بریدن درهای آهنی اوین، راهی آن طرف شد. من و عده‌ای دیگر فردا به شهریار بازگشتیم. تازه آن جا بود كه مادرم گفت: « پای یدالله تیر خورده و مجروح است.» یدالله پس از چند روز شركت در درگیریها، زخمی شده بود و با پای زخمی، خسته، در خانه بستری شده بود. یدالله زخمی و خسته بود؛ اما شادی او و همه مردم جای هیچ خستگی در وجودش نمی‌گذاشت. مردم پیروز شده بودند. دژهای دشمن، یكی پس از دیگری، به دست مردم مسلح و انقلابی افتاد. انقلاب اسلامی پیروز شد. یدالله با شادی و امید، روزهای زخمی بودن را سپری كرد. وعده خدا تحقق یافته بود!

 

یدالله كلهر، در تمام جلسه‌های سخنرانی و مذهبی در باباسلمان یا اطراف آن، شركت می‌كرد. مجلسی در آن محلها نبود كه یدالله در آن شركت نكند. او در بیشتر تظاهراتی كه در خارج از روستا، مثلا در تهران برگزار می‌شد، شركت می‌كرد. در یكی از همین تظاهرات بود كه هنگام درگیری و فرار از دست سربازان رژیم، زخمی شد. تیر سربازان به پایش خورده بود. یدالله به مدت چند روز بستری بود. وقتی برای عیادت او رفتیم، گفت: «امروز من چیزی از پایم و تیر خوردن آن نمی‌فهمم، روزی متوجه می‌شوم كه انقلاب پیروز بشود و دشمنان ما از ایران خارج شوند.»

نخستین روزها

مدتها بود كه حس می‌كردم یدالله برنامه و كار خاصی دارد. من هم به هدف و فكر و تربیت او، اطمینان داشتم و می‌دانستم كه همیشه راه درستی را انتخاب می‌كند. یك روز پیش من آمد و گفت: « من می‌روم؛ به سپاه می‌روم.» خلاصه به باغ «عظیمیه» كرج رفت. پس از سه روز،‌یك آقای جوانی منزل ما آمد و در دستش یك دفترچه بود. گویا در ده هم از چند نفر درباره یدالله و خصوصیات اخلاقی‌اش سؤالهایی كرده بود. آنان هم گفته بودند، خیلی مؤمن و درست است و از این حرفها. آن جوان در راهرو نشست و داخل اتاق نیامد و گفت: «شما پدر یدالله كلهر هستید؟» گفتم: «بله!» گفت: «پدرجان! من آمده‌ام اجازه او را از شما بگیرم كه ایشان وارد سپاه شود. او گفته اگر پدرم راضی نباشد و اجازه ندهد، من از او ناامید می‌شوم.»

من هم گفتم: «نه پسرجان! بگو از من ناامید نشود، بیا و بده من امضاء كنم.» و من موافقت خودم را با یك امضا اعلام كردم و از آن روز، یدالله عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد.

وقتی یدالله اسلحه به دست گرفت و برای دفاع از انقلاب برخاست، با خدای خودش عهد كرد كه همیشه در راه خدا، از دین و میهنش دفاع كند. یدالله سخت‌ترین كارها و خطرناكترین جاها را برای كار انتخاب می‌كرد و واقعا به همان عهد و پیمان اولیه‌اش وفادار بود. پس از مدتها كاری برایش پیدا شد؛ ولی او بودن در سپاه و خدمت در آن جا را به عنوان شغل هم پذیرفته بود؛ یعنی این عهد از روزی بسته شد كه دیدیم او ساك به دست آمد و گفت: «خداحافظ، من دارم می‌روم سپاهی شوم!»

پاسهای سفارشی!

برادران یك تیم را از كرج دعوت كرده بودند؛ یك تیم قوی با چهار تا بازیكن قدر. گیم اول، آنان ما را 6-3 زدند. ما باخته بودیم و این اصلا برای‌مان خوب نبود. معتقد بودیم بسیجی، همه جا باید حرف اول را بزند؛ بخصوص در عرصه ورزش و زورآزماییهای این چنینی! آن روزها، هر عرصه‌ای برای ما، گوشه‌ای برای آزمایش تواناییهای ما بود، تواناییهایی كه بزرگترین آنها، زورآزمایی با دشمن كافر تا بن دندان مسلح بود.

بالاخره گیم دوم شروع شد. تیم مقابل تا سه امتیاز بالا آمد. من، هم پاسور بودم و هم دفاع می‌كردم. ناگهان چشمم به گوشه سالن افتاد؛ یدالله كلهر بود. با اشاره فهماند كه می‌خواهد بازی كند. پیش خودم گفتم چه از این بهتر!

باز هم پاسور ایستادم. یدالله از همان لحظه‌ای كه آمد، گفت كه پاسهای بلندی برایش بیندازم. می‌گفت: «پاس كه می‌دهی، نیم متر تا هفتاد سانتیمتر با تور فاصله داشته باشد و پنج متر هم ارتفاع.» اینها پاسهای سفارشی حاج یدالله بود! وقتی یدالله بالا می‌پرید كه آبشار بزند، ماشاالله كمربندش همردیف تور قرار می‌گرفت. شور و هیجان بازی بالا گرفته بود. سه نیمه را بردیم. عرق از سر و روی همه‌مان می‌چكید. همه در تلاش بودند. بالاخره با اختلاف دو گیم، ما برنده شدیم. بچه‌های سپاه، برنده یك میدان دیگر شده بودند! آن هم به مدد آبشارهای حاج یدالله كلهر!

مسافر

هر وقت با یدالله صحبت ازدواج و تشكیل خانواده را پیش می‌كشیدیم،‌از صحبت خودداری می‌كرد و خلاصه هیچ وقت تمایلی به
معبر

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





علي سعادت | 1:57 - 20 آبان 1389برچسب:آشنا با موج(شهید یدالله کلهر),
+ |

منوي اصلي
خانه
پروفايل مدير وبلاگ
پست الکترونيک
آرشيو وبلاگ
عناوين مطالب وبلاگ

درباره وبلاگ

به وبلاگ معبر خوش آمديد (تخصصي دفاع مقدس)

نويسندگان

علي سعادت

موضوعات مطالب

دفاع مقدس
رسانه ها،اخبار،مطبوعات
خاطرات
كتاب،شعر،داستان،طنز
شهدای گمنام
خانواده شهدا
عملیات ها
بسیج
مناطق عملیاتی
جانبازان
آزادگان
سرداران،شهدا
فرهنگ دفاع،جبهه
فرهنگ ایثار و شهادت
دل نوشته ای با شهدا
جشنواره ،مسابقات
فضاي مجازي،جنگ نرم و...
سينما ،تئاتر،تلويزيون
راهيان نور

نشانك وبلاگ معبر
معبر - وبلاگ تخصصي دفاع مقدس

كد لوگوي معبر

ساير امکانات

RSS


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 474
بازدید دیروز : 359
بازدید هفته : 1568
بازدید ماه : 1559
بازدید کل : 113557
تعداد مطالب : 667
تعداد نظرات : 60
تعداد آنلاین : 1

مسابقات وبلاگ نويسي

مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان به مناسبت هفته دفاع مقدس

اولین جشنواره «وبلاگ‌نويسی دفاع مقدس» در يزدجشنواره وبلاگ نویسی حماسه نگاران بسیج و انقلاب اسلامیجشنواره وبلاگ نویسی تبیان در حال برگزاری است . ثبت نام کنید