زندگینامه شهيد حاج داوود كريمي(2)
معبر:وبلاگ تخصصي دفاع مقدس
آخرين مطالب

پیکر شهید برونسی کشف شد

همه دوستان من

برگی از خاطرات یک شهید( روزه بی سحری )

باز دلم هوای شلمچه کرده است

لحظه شهادت دو بسیجی

اتفاقی در یک قدمی اسارت

شهادت از نگاه خبرنگاران جهان

خدا این بچه‌های نیم وجبی را شهید کند

روایتگری ارثیه ی مادر(س) است

چشمان بارانی جوانان در شلمچه

به همه بگو اینجا دهلاویه است!

وقتی مرتضی موجی شد!

آداب زیارت نور

اولین گزارش از سفر به مناطق جنگی(2)

اروند؛ جایی که دیوانه‌ام می‌کند

اولین سفرنامه مناطق جنگی

پندهای رهبر برای روایتگران نور

25 هزار زائر سرزمين‌هاي نور در دزفول اسكان مي‌يابند

آنجا که دلم جاماند...

در جمع زائران سرزمین نور ...

آرشيو مطالب

ارديبهشت 1390
فروردين 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
دی 1389
آذر 1389
آبان 1389
مهر 1389

پيوندهاي روزانه

گوگل
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون
آرشيو پيوندهاي روزانه

پيوندها

استخاره با قرآن کریم
خرید پستی
اس ام اس فلسفی عاشقانه
سمپادی ها
زن کاملا عريان در خيابانهاي اصفهان!!+عکس[7427] »عجب قليوني ميکشه اين دختره واي واي[2814] »اينم لحظه کشف حجاب در تيم ملي ايران +عکس[3555] »اين زن بخاطر بزرگي سينه اش اخراج شد!+عکس[3413] »آيا خواهر نيوشا ضيغمي رو ديديد؟[2823] »افزايش قد بصورت نامرعي و ارزان[349] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[2595] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[2477] »مدرسه دخترانه يهوديان در تهران (عکس)+1391[4483] »لباس اين خانوم هر روز کوتاه تر مي شود ! / عکس[2621] »عشوه جنجالي شيوا بلوريان+عکس[5314] »تصوير يک خانم بي حجاب از صداوسيماي ايران[4375] »شوهر بي ريخت بهنوش بختياري+عکس[5467] »عکس همسر آرايش کرده قهرمان المپيک ايران[2426] »دختر ايراني موتورسوار با شلوار و لباس تنگ+عکس[2414] »تيم فوتبال دختران پرسپوليس قبل از انقلاب+عکس[1212] »عکس لخت شدن يک خانم در فرودگاه[2742] »عکس صحنه اي که سانسور شد![2206] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[1864] »تصاوير خيلي ناجور از شناي مختلط در مازندران[2319] »خانمها اين عکس را نبينند[2033] »تفاوت حمام زنان و مردان / عکس[1433] »دختر هندي خوشگل در ايران غوقا کرد+ عکس زيبا[2637] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[1350] »ماجراي زن بهداد سليمي در المپيک لندن روشد+عکس[1855] »عکس سمر بازيگر زيباي عشق ممنوع با يک مرد ايراني[1701] »عکس ليلا بلوکات و خواهراش[605] »دختر جنجالي در مسجدالحرام + عکس[4007] »زايمان يک دختر در حمام+ عکس[4371] »با اين دختر ازدواج کنيد و جايزه بگيريد+عکس دختر[3567] »آدرس فيس بوک و تصوير الناز شاکردوست+عکس[3618] »ببين اين دختر خوشگله رو مي پسندي؟[5053] »ماجراي زن طلاق گرفته+عکس[2600] »زن کاملا عريان در خيابانهاي اصفهان!!+عکس[7427] »عجب قليوني ميکشه اين دختره واي واي[2814] »اينم لحظه کشف حجاب در تيم ملي ايران +عکس[3555] »اين زن بخاطر بزرگي سينه اش اخراج شد!+عکس[3413] »آيا خواهر نيوشا ضيغمي رو ديديد؟[2823] »افزايش قد بصورت نامرعي و ارزان[349] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[2595] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[2477] »مدرسه دخترانه يهوديان در تهران (عکس)+1391[4483] »لباس اين خانوم هر روز کوتاه تر مي شود ! / عکس[2621] »عشوه جنجالي شيوا بلوريان+عکس[5314] »تصوير يک خانم بي حجاب از صداوسيماي ايران[4375] »شوهر بي ريخت بهنوش بختياري+عکس[5467] »عکس همسر آرايش کرده قهرمان المپيک ايران[2426] »دختر ايراني موتورسوار با شلوار و لباس تنگ+عکس[2414] »تيم فوتبال دختران پرسپوليس قبل از انقلاب+عکس[1212] »عکس لخت شدن يک خانم در فرودگاه[2742] »عکس صحنه اي که سانسور شد![2206] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[1864] »تصاوير خيلي ناجور از شناي مختلط در مازندران[2319] »خانمها اين عکس را نبينند[2033] »تفاوت حمام زنان و مردان / عکس[1433] »دختر هندي خوشگل در ايران غوقا کرد+ عکس زيبا[2637] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[1350] »ماجراي زن بهداد سليمي در المپيک لندن روشد+عکس[1855] »عکس سمر بازيگر زيباي عشق ممنوع با يک مرد ايراني[1701] »عکس ليلا بلوکات و خواهراش[605عکس هاي دختر بازيگر در فيلم موهن توهين به حضرت محمد(ص آشنايي با نرم افزار هاي چت . ودوستيابي : آشنايي با نرم افزار هاي چت . ودوستيابي
music3nter
انتظارحاضر
زندگی زیباست...
Economic jihad
همت مضاعف پارسیان
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس mabar.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





مترجم وبلاگ معبر

پايگاههای دفاع مقدس

سایت جامع دفاع مقدسامتداددیار رنجپایداریپایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی مفقودین و شهدای گمنامپایگاه تخصصی ادبیات دفاع مقدسپایگاه اطلاع رسانی فرهنگ ایثار و شهادتپایگاه اطلاع رسانی قربانیان سلاح‌های شیمیاییچهار دیپلماتلوگوی نشریه پلاک هشت

پايگاههاي جنگ نرم

تیم جنگ نرم ایرانیان

زندگینامه شهيد حاج داوود كريمي(2)

حاج داود با حوصله جوابش را می‌دهد: «من خیلی از آنها را می‌شناختم؛ اما همه‌شان شهید شدند. اگر می‌خواهی آدمهای بزرگ را ببینی باید بروی به بهشت زهرا و از قطعه شهدا دیدن کنی. خودشان را که نه، عکسشان را می‌بینی!»

 ـ راست می‌گویند که شما فرمانده آنها بودید.

 حاج داود برای چند لحظه کارش را رها می‌کند.

 ـ چه فایده، فرمانده‌ای که از گردان و لشگرش جا بماند که دیگر فرمانده نیست. ای کاش من هم یک نیروی عادی و بی‌نام و نشان بودم. وقتی این کلمات از دهانش خارج می‌شود، اشک در چشمانش حلقه می‌بندد. پسرک از خالج سرش را پایین می‌اندازد؛ اما هنوز سوال دارد.

 ـ شما چرا بعد از جنگ مسئولیتی نگرفتید؟!

 ـ مسئولیتی که گرفتنی باشد واویلا است. من فکر می‌کنم اگر کسی در کاری وارد نباشد و یا از او لایق‌تر باشد و مسئولیتی را قبول کند، خیانت کرده است. من کار اصلی‌ام تراشکاری است. بعد از آنکه جنگ تمام شد بر سر حرفه‌ام برگشتم. دوست دارم با مردم عادی زندگی کنم، چون خودم را آدمی عادی می‌دانم.

 پسرم با وجود سن و سال کمش می‌توانست حرفهای حاج داود را بفهمد و کلاسم ساده و بی‌پیرایه او را درک کند. برای همین سوالاتش را فراموش کرد و به دنبال کارهایی رفت که حاج داود به‌اش سپرده بود؛ اما هنگام خوردن ناهار حاج داود خاطره‌ای را تعریف کرد که پسرک تقریباً جواب همه سوالهایش را گرفت.

 ـ در جبهه‌ها فرمانده‌ای داشتیم که همان سالهای اول شهید شد. همه فکر می‌کردند که او از فرماندهان قدیمی ارتش است. اما او یک کارگر بود. استعداد داشت و خیلی زود پله‌های ترقی را بالا رفت؛ اول شد مسئول گروهان، بعد به فرماندهی گردان رسید و بعدش فرمانده تیپ شد. اما در کنار چادر فرماندهی، همیشه یک چرخ چاه می‌دیدیم. چرخ چاه را فرمانده از روستایش آورده بود. یک روز به چادرش رفته بودم، دل را به دریا زدم و ازش پرسیدم: این چرخ چاه برای چه در اینجاست؟ چه معنایی دارد که فرمانده در کنار چادر فرماندهی، چرخ چاه نگه دارد؟ فرمانده گفت: این، جزء اموال شخصی من است. من قبلاً یک مقنی (چاه‌کن) بودم. حالا این چرخ چاه را کار چادر فرماندهی گذاشته‌ام تا شغل اصلی‌ام را فراموش نکنم. باید همیشه این چرخ چاه جلوی چشمم باشد تا غرور برم ندارد.

 

 

باران

 خبرچین نزدیک‌تر آمد و با لحنی آرام در گوش مأمور ساواک گفت: «خودم ردّشان را پیدا کردم. آن آدمهایی که دنبالشان هستید الان در یکی از محله‌های جنوب تهران هستند.»

 مأمور که نمی‌خواست خبرچین زودتر از او مخفیگاه فراریها را پیدا کند، گفت: «اصلاً می‌دانی آنها چه کار کرده‌اند؟»

 ـ درست نه، مثل اینکه می‌خواستند به یکی از همکاران شما حمله کنند.

 مأمور در دل به حرفهای خبرچین خندید و گفت: «مهم نیست. مهم این است که دستگیر بشوند. حالا بگو ببینم رد آنها راچطور پیدا کردی؟»

 ـ از خونهایی که روز زمین ریخته بود. یکی‌شان مجروح شده.

 مأمور ساواک کنار پنجره می‌رود و نگاهی به آسمان ابوی می‌اندازد. ابرها می‌روند تا کم‌کم پهنه آسمان را بپوشانند. ناامیدانه می‌گوید: «دعا کن تا فردا باران نیاید.»

 داخل خانه‌ای که خبرچین هنوز شماره پلاکش را نمی‌داند، حاج داود و چند نفر دیگر دوست مجروحشان را تیمار می‌کنند. مجروح از درد به خود می‌پیچد و فریاد می‌زند. همه نگران حال او هستند. خون زیادی از او رفته و نزدیک است که بی‌هوش شود. داود هم به کنار پنجره می‌آید و چشم به ابرهای تکه پاره می‌دوزد که حالا رفته رفته دور هم جمع می‌شوند. می‌داند که ردّ خون تا مخفیگاه کشیده شده و اگر صبح شود، آنها را پیدا خواهند کرد.

 با دلی شکسته کنار پنجره می‌نشیند و دعا می‌کند.

 ـ خدایا، باران رحمتت را فرو بفرست.

 و شروع به خواندن دعا می‌کند.

 چند دقیقه بعد، رعد و برق آسمان را به جشن باران می‌برد و زمین سیراب می‌شود. قطره‌های خشک‌ شده خون شسته شده و در تاریکی به جوی آب می‌پیوندد.

 صبح، زودتر از خورشید، خبرچین است که به محل می‌آید. بوی نای باران که به مشامش می‌رسد، درمی‌یابد همه چیز از دست رفته. با آن حال کوچه پس کوچه‌ها را یک یک وارسی می‌کند.

 پشت در خانه، داود به صدای پای خبرچین گوش می‌دهد. اما فکر می‌کند که محال است خانه را پیدا کنند. خانه پر از بطریهای بنزین است. بطریهایی که قرار است با آنها کوکتل مولوتف درست کنند و به جنگ ساواکیها بروند.

 خبرچین که ناامید از محل می‌رود، دوست مجروحشان را به دکتر می‌رسانند و درست زمانی که دیگر هیچ کس در مخفیگاه نیست، ناگهان یک حادثه خانه را به آتش می‌کشد و بطریهای کوکتل مولوتف به ناگاه منفجر می‌شوند. وقتی مأموران آتش‌نشانی می‌رسند چیزی از خانه باقی نمانده است. آنجا خانه داوود است و خبرچین این را نمی‌داند.

 غروب آن روز، حاج داود تنها در خانه‌ای که آتش گرفته، منتظر همسرش می‌نشیند. وقتی همسرش در را باز می‌کند و با منظره سوخته و دود گرفته خانه روبه‌رو می‌شود، ناامیدانه به دیوار تکیه می‌دهد.

 ـ خدایا چه بر سر زندگی‌ام آمده‌.

 اما در قاب نگاهش کسی حضور دارد که لبخند شیرینش همه غصه‌ها را از یادش می‌برد. حتی اگر این غصه مال نوعروسی باشد که همه جهیزیه‌اش در آتش سوخته باشد.

 زن با دیدن داود، به تقدیر می‌خندد و به سمت او می‌رود.

 شرمنده‌ام، من که نتوانستم کمکی به تو بکنم. حتی آن مقداری را هم که خودت با سختی جمع کرده بودی، به باد فنا دادم.

 ـ دشمنت شرمنده باشد! در زندگی وقت برای تهیه جهیزیه زیاد است. فدای سرتان، خوب شد که خودتان توی خانه نبودید.

 

 بازگشت

 همیشه وقتی می‌خواستند از بیمارستان به خانه برگردند، حاج داود به میثم می‌گفت: «از خانی‌آباد برو!»

 این خیابان حاجی را به یاد پدرش می‌انداخت. پدر حاج داود در خانی‌آباد گرمابه‌دار بود و داود از سن چهار پنج سالی بعضی روزها با او به گرمابه می‌آمد.

 پدرش مازندرانی بود و مادرش اهل قزوین. حاجی فرزند ارشد این پدر و مادر محسوب می‌‌شد؛ متولد 1326 محله سلسبیل تهران.

 داود هفت ساله بود و تازه پا به مدرسه گذاشته بود که پدرش از دنیا رفت. بعد از فوت در بود که از سلسبیل به محله نازی‌آباد نقل مکان کردند...

 میثم از آینه نگاهی به پدر می‌اندازد و او را غرق در خاطرات می‌بیند. شاید مشغول خواندن فاتحه برای پدر است. وقتی از مقابل حمام قدیمی پدر می‌گذرد، با حسرت نگاه می‌کند و سری تکان می‌دهد.

 داود دوره دبستان را در محله نازی‌آباد خواند؛ اما وضع خانواده مجبورش کرد به سراغ کار برود. در نوجوانی شاگرد کارگاه تراشکاری شد و همین پیشه را تا پایان عمر ادامه داد. زمان انقلاب و جنگ برای مدتی دست از تراشکاری کشید و وارد سپاه شد؛ اما همین که جنگ تمام شد، دوباره سر کال اول خود برگشت...

 وقتی از محله خانی‌آباد دور شدند، حاج داود نگاهی به دستهای پینه‌بسته‌اش انداخت و احساس کرد که این دستها چه روزها و لحظه‌هایی را پشت سر گذاشته‌اند و چه سختیهایی را که از پیش پا برداشته‌اند؛ هم در کار جنگ و هم در کار تولید. به جراحات روی دستهایش نگاه کرد چه آن پارگی دست چپ که سال 53، با اضافه‌کاری شبانه پای دستگاه تراش پیش آمده بود و چه این زخم پینه بسته دست راستش که توی عملیات مرصاد گاهی ذوق ذوق می‌کردف به یاد آورد که تختی هم به همین گرمابه می‌امد. او افتخار اهل محل بود و همیشه پدر از دیدن این جهان پهلوان در گرمابه‌اش خوشحال می‌شد. به یاد آورد که آمدن به گرمابه برای کسانی که عذر شرعی داشتند مجانی بود و در عوض از پاسبانها و زورگیرها پول می‌گرفتند.

 بنزین

 میثم، هم سکان‌دار زندگی حاج داود بود و هم راننده‌ای که باید او را هر چه زودتر به بیمارستان می‌رساند. حاج داود از زیر چشم نگاهی به پسرش انداخت و لبخندی پهنه صورتش را پوشاند. چقدر این پسر تنهایی او را پُر کرده بود.

 ـ این همه ما رانندگی کردیم، حالا کمی هم تو رانندگی کن!

 چنین است رسم سرای درشت

 گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

 میثم بی آنکه چشم از خیابان بردارد به پدر گفت: «رانندگی شما افتخار است. می‌دانید چند نفر آرزوی چین کاری را دارند.»

 ـ یعنی ما این قدر آدم بیکار داریم!؟

 مثل همیشه سر شوخی و خنده را باز کرد. اما پُشت این خنده‌ها، غمی جانکاه به قلب و روح میثم چنگ می‌انداخت. غمی که هر روز با شدت گرفتن بیماری پدر و ظاهر شدن غده‌های شیمیایی بزرگ و بزرگ تر می‌شد.

 میثم که هرگز پدر را ناراحت ندیده بود، حالا با چشمان خود شاهد آب شدنش بود؛ درست مانند شمع. انگار دردهای او با مادر تقسیم شده بود. چرا که این روزها مادر هم شریک دردهای حاجی بود. او که یک عمر در کنارش بود، چگونه می‌توانست دوری‌اش را تحمل کند.

 میثم به ظاهر، رانندگی می‌کرد، اما در اصل هوش و حواسش پی بیماری پدر بود. برای همین وقتی حاج داود پسرش را غرق در فکر دید، خندید و بلند گفت: «هی، میثم حواست کجاست؟ این بنده خدا کمک می‌خواست.»

 میثم، آرام ماشین را نگه داشت و از آیینه عقب را زیر نظر گرفت.

 ـ کی؟

 و در آیینه چشمش به مردی افتاد که گالنی در دست، از ماشینها بنزین می‌خواست.

 پدر همیشه به کسانی که در راه مانده بودند کمک می‌کرد و می‌گفت: «اگر می‌خواهی خدا به تو رحم کند، تو هم به دیگران رحم کن.» برای همین، همیشه در صندوق عقب ماشین یکی دو گالن چهار لیتری آماده داشت برای کمک به این جور افراد.

 میثم به خاطر آورد که سالها پیش وقتی برای رسیدن به جلسه امتحان عجله داشت و از پدر می خواست تندتر برود، حاج داود با دیدن مردی که ماشینش بنزین تمام کرده بود، ایستاد و از باک برایش بنزین کشید. بی‌آنک به التماسهای پسر توجهی کند، فقط در جوابش گفته بود: «شاید این مرد دکتر، خلبان یا مهندس باشد. کافی است کمی فکر کنی، آن وقت خواهی دید که کار او از امتحان تو مهمت‌تر است.»

 میثم از ماشین پیاده شد و به طرف صندوق عقب رفت. خدایا این مرد تا دم مرگ هم به فکر مردم است. در صندوق عقب را باز کرد. دو گالن پُر از بنزین در گوشه‌ای از صندوق بود. میثم ناخودآگاه به گریه افتاد. پدر، حتی در زمان بیماری هم از کمک به دیگران غافل نیست. گالن را برداشت و به مردِ در راه مانده داد. مرد برای پول بنزین دست به جیب شد که حاجی از داخل ماشین فریاد زد: «پولش قبلاً حساب شده. بیا بریم پسر که دیر شد!»


معبر

نظرات شما عزیزان:

شیما
ساعت14:35---18 آبان 1389
سلام وبلاگ خوبی دارید.

یک سایت خوب برای پیدا کردن مقالات تخصصی به شما معرفی می کنم.

پایگاه اینترنتی ایران نمایه www.irannamaye.ir

در این سایت بیش از یک میلیون مقاله تمام وجود دارد.

همچنین جستجوی عناوین و ثبت نام در آن رایگان می باشد.






پاسخ:مرسی شیما جان.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





علي سعادت | 1:54 - 18 آبان 1389برچسب: زندگینامه شهيد حاج داوود كريمي(2),
+ |

منوي اصلي
خانه
پروفايل مدير وبلاگ
پست الکترونيک
آرشيو وبلاگ
عناوين مطالب وبلاگ

درباره وبلاگ

به وبلاگ معبر خوش آمديد (تخصصي دفاع مقدس)

نويسندگان

علي سعادت

موضوعات مطالب

دفاع مقدس
رسانه ها،اخبار،مطبوعات
خاطرات
كتاب،شعر،داستان،طنز
شهدای گمنام
خانواده شهدا
عملیات ها
بسیج
مناطق عملیاتی
جانبازان
آزادگان
سرداران،شهدا
فرهنگ دفاع،جبهه
فرهنگ ایثار و شهادت
دل نوشته ای با شهدا
جشنواره ،مسابقات
فضاي مجازي،جنگ نرم و...
سينما ،تئاتر،تلويزيون
راهيان نور

نشانك وبلاگ معبر
معبر - وبلاگ تخصصي دفاع مقدس

كد لوگوي معبر

ساير امکانات

RSS


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 368
بازدید دیروز : 634
بازدید هفته : 368
بازدید ماه : 2087
بازدید کل : 114085
تعداد مطالب : 667
تعداد نظرات : 60
تعداد آنلاین : 1

مسابقات وبلاگ نويسي

مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان به مناسبت هفته دفاع مقدس

اولین جشنواره «وبلاگ‌نويسی دفاع مقدس» در يزدجشنواره وبلاگ نویسی حماسه نگاران بسیج و انقلاب اسلامیجشنواره وبلاگ نویسی تبیان در حال برگزاری است . ثبت نام کنید