شلمچه بودیم، بیصبرانه منتظر غذا.
لحظه به لحظه بر تعداد مستقبلان افزوده میشد.
دل توی دلمان نبود كه غذا بیاید. از وقت كه گذشت، حدس زدیم، خبر آوردهاند، بین راه ماشین تداركات را زدهاند.
همه مثل ماست وا رفتند، به جز بهزاد صادقی كه هیچوقت از رو نمیرفت.
یك راكت عمل نكرده جلوی سنگر افتاده بود.
خیلی جدی رفت روی راكت نشست و به فرماندهی گردان گفت: «حاجی، سوییچش را بده، بروم غذا بیاورم. تا سفره را بیاندازید، آمدهام.»حاجی هم كه دست كمی از او نداشت، گفت: «بیا پایین، بیا پایین، مال مردمه، میترسم یك وقت به در و دیوار بزنی، خرج روی دستمان بگذاری. حالا یك روز ناهار نخورید، نمیمیرید. فكر كنید ماه رمضان است و روزه هستید!؟!».
معبر