«هنوز» در هر جمله توي ذهنت زنجيري از تكرار و سكوت مي شود...؛
ريه هاي شيميايي هنوز سرفه مي كنند.
هنوز خونهاي خردلي روي بوم زندگي نقش مي زنند.
براي بچه ها هنوز قاب عكسها هم شناسنامه پدر است.
هنوز خواهرها چفيه برادرانشان را بو مي كشند.
هنوز پدرها خلوت گريه خود را ترك نكرده اند.
هنوز كه هنوز است مادراني چشم به راهند ...
هنوز پاهاي بدلي ، تن هاي پرتركش را مي كشند.
هنوز زندگي ها با ويلچر جا به جا مي شود.
هنوز بيابانها استخوانها و پلاك ها را در آغوش كشيده اند.
هنوز پنج شنبه بازار پرچمها و ضريح گرم است. . . .
هنوز خاطره ي جبهه ها خالي نيست
شلمچه ز آن همه شب زنده دار خالي نيست
هنوز ساحل والفجر هشت خونين است
جبين آب زان همه اشک و آه پر چين است
هنوز خاک شلمچه خون به دل دارد
زحفظ آن همه خورشيد خون به دل دارد
تبسمي بنما شلمچه هر دو تنهاييم
چگونه بعد شهيدان هنوز پا بر جاييم .
تو اي شهيد که نامت خلاصه ي پاکيست
چقدر پيرهن خاکي تو افلاکيست
به استخوان و پلاک شکسته ات سوگند
به جان مادر پهلو شکسته ات سوگند
دلم ز هجر تو دوست شعله ور شده است
ز استخوان تو اي دوست قلبم شکسته تر شده است
معبر